- منتشر شده در
پیشنویس
نخستین بار که به ایتالیا سفر کردم سال 2016 بود. جوانتر از حالا، بی پروا به دنبال رویاهایم. پسری تنها که با کوله پشتی های بزرگ سفر می کرد؛ اکنون اما در نوشتن این سفرنامه شمارا همراه خود دارم.
نوشتن سفرنامه ایتالیا بسیار دشوار است؛ ایتالیا کشور پر رمز و رازیست که درست به مانند ایران می توان به آن از زوایای مختلفی نگاه کرد، می توان از تاریخ نوشت، از طبیعت، از مردم، از فرهنگ و هنر. چیزهایی که اگر بخواهم بنویسم ممکن است این را به طولانی ترین سفرنامه تبدیل کند؛ مدتهاست که به این فکر می کنم، که چطور باید ایتالیا را نوشت. تصمیم گرفتم که باهم به آن سفر کنیم، چنان که خودتان را در کنارم تصور کنید. از خودم می نویسم، از لحظاتم، از احساساتی که بیانش فقط در سفرها ممکن است.
با هم با قطارها سفر کرده، با دوستانم دیدار خواهیم کرد، سوار اتوبوس خواهیم شد، گذری به موزه ها و تاریخ خواهیم زد، فرهنگ و هنر را از کهن ترین خیابان ها خواهیم شناخت، به زادگاه سفرنامه نویس مشهور، مارکوپلو، سری خواهیم زد و موسیقی ایتالیایی که با آنها زیست کردم را خواهیم شنید.
در این سفر با من باشید، و ایتالیا را از نگاه من ببینید.
ترک سوییس به مقصد ایتالیا
پیشتر در مورد سوییس نوشتم، پس با شتاب از سوییس گذر کرده تا از دروازه ایتالیا وارد شویم.
با دوستی انگلیسی-ایتالیایی به نام مایکل که در ژنو زندگی می کند، هماهنگ کرده و تصمیم گرفتیم با هم از ژنو به میلان سفر کنیم. او برای دیدار خانواده اش، و من برای دیدار دوستانم و شهر میلان. شب را در ژنو خوابیدم و قبلش از طریق واتس اپ با مایکل هماهنگ کردیم که صبح بیاد دنبالم؛ تصمیم گرفتیم حدود ساعت 11 صبح ژنو را ترک کنیم.
صبح مایکل اومد، و یکی از احمق ترین قسمتهای سفرم در همین ابتدا رقم خورد 😂 مایکل با یه ماشین کوچولو اومده بود، و توی صندوق عقبش هم چمدان خودش را گذاشته بود، صندوق عقبی که مجبور بود به خاطر کوچکی اش دربش رو باز بذاره. ماشین کوچولویی که حتی صندلی عقب هم نداره. با مایکل کمی درود گفتیم و در همین حال تو دلم می گفتم این همه کوله پشتی ام رو حالا کجای ماشین مایکل بذارم؟ یه گوشه ای از دلمم داشتم میگفتم: "مایکل خدا نگم چیکارت کنه این چه ماشینیه خریدی"
به مایکل گفتم صبر کن الان کوله پشتیمو میارم، احتمالا با خودش فکر کرد که از این کوله کوچولوهای 10 لیتری بچه دبستانی ها باشه، که یه جا میذاریم همون گوشه موشه ها، اما باور کنید انقدر ماشین کوچولو بود که حتی مایکل احتمالا داشته فکر می کرده همون کوله کوچولو موچولو که وحید قراره بیاره رو کجا باید بذاریم.
رفتم و بعد از دو دقیقه با یه کوله ی 75 لیتری برگشتم، مایکل با تعجب، رنگ پریده و عرق گفت "وحید این ماله توئه؟ اوه اینو می خوای بیاری؟ ببخشید اصلا فکرشو نمی کردم، ماشین که جا نداره! می خوای بذارمت فرودگاه تو میلان همو ببینیم؟" گفتم صبر کن حالا یه کاریش می کنیم، برگشتم و با دو تا کوله ی 10 لیتری دیگه برگشتم، و البته یه کیف دوربین. مایکل فکر کرد داره خواب میبینه. گفتم مایکل اصلا بهش فکر نکن، میذارم رو پام! مایکل که پسری عجول و مقرراتی است، کمی با شک و تردید گفت باشه، خودم هم باورم نمیشه هنوز، شاید بخاطر عجله و سفر سریعتر به ایتالیا بود.
با هم راهی خیابان ها شدیم، مایکل پرسید: "وحید اگه بریم کارواش دیرت نمیشه؟" گفتم فکر کن که من نیستم، هرکاری را بکن که اگر تنها بودی می کردی. اینطور شد که رفتیم کارواشی در ژنو.
در نهایت ماشین تمیز شد، و ما پس از خروج از ژنو وارد جاده E25 شدیم، جاده ای که پس از خروج از مرز سوییس برای دقایقی وارد فرانسه شده، و پس از چند دقیقه، و با عبور از مون بلان (کوه سپید)، از مرز فرانسه خارج و وارد ایتالیا می شود.
کشور سوییس عضو پیمان شنگن است، اما عضوی از اتحادیه اروپا نیست، یعنی پرچم اتحادیه اروپا را در کنار پرچمهای سوییس نمی بینید، در نتیجه طبق قوانین برای خروج از کشور با خودروی شخصی باید مبلغ بالایی را پرداخت می کردیم، مبلغی که شاید سفر به سوییس را با خودرو توصیه نمی کند.
همانطور که نوشتم، خروج از سوییس و ورود به ایتالیا از جاده E25 حدود 85 کیلومتر وارد فرانسه می شود. این درحالی است که جاده A4/E64 که از مرز سوییس مستقیم وارد ایتالیا می شود چنین نیست، البته مسیر دورتر می شود. برای سفر در اروپا فقط باید نزدیکی و زیبایی جاده ها در نظر گرفته شود، میان کشورهای عضو اتحادیه اروپا مرزها معنای چندانی برای مسافران ندارند. بیشتر اوقات کشوری را که به مقصد کشوری دیگر ترک می کنید، متوجه خروجتان از آن کشور نمی شوید، مگر اینکه پرچمی یا چیز سنبلیکی در میان راه و مرز باشد.
من عاشق جاده ها هستم، احساس خاصی به من دست می دهد، احساسی که ترکیب غم ترک جایی و احساس شادی برای رسیدن به جایی دیگر و دیدار دوستان دیگر است. اگر از مخاطبان قدیمی این وبلاگ باشید، حتما متوجه این شده اید که ابتدای سفرنامه ها بسیار طولانی هستند، و گاه طولانی تر از محتوای اصلی؛ دلیلش آن است که من جاده هارا بسیار به زندگی شبیه می دانم، از آنها می آموزم، و جهان را با باور جاده بینی می سنجم. زندگی واقعا مثل جاده است، میان آغاز و پایان، میان زایش و مرگ. همانگونه که می توان از جاده لذت برد، می توان از مسیر زندگی هم لذت برد؛ این برای تمامی انسانها یکی است، مهم این است که آن جاده را چگونه سپری می کنند، زندگی درست همان جاده است، جاده ای میان خاستگاه و هدف. تصاویر زیر در فرانسه گرفته شدند، یعنی قسمتی از جاده E25 که به فرانسه وارد و پس از 85 کیلومتر خارج می شود.
مون بلان (کوه سپید)
مون بلان (به فرانسوی: Mont Blanc) بلندترین کوه از رشتهکوههای آلپ است. مون بلان در مرز کشورهای فرانسه و ایتالیا جای گرفته و در تودهکوه مون بلان قرار دارد. بلندترین قله این تودهکوه ۴۸۰۷ متر ارتفاع دارد. مون بلان عبارتی فرانسوی و به معنای «کوه سپید» است. در ایتالیایی به آن مونته بیانکو (به ایتالیایی: Monte Bianco) میگویند و به همان معنی است.
اگرچه بالاترین نقطه این کوه در توافقهای رسمی بین فرانسه و ایتالیا نقطه مرزی شمارده میشود، اغلب نقشههای فرانسوی و ایتالیایی جای این قله را در محدوده کشور خود رسم میکنند. صد کیلومتر مربع از مون بلان پوشیدهاست از یخچالهای دائمی. همین یخچالهای بسیار وسیع سبب شد که آن را کوه سپید بخوانند. البته در فرانسه این کوه را La Dame Blanche به معنای «بانوی سپیدپوش» نیز خطاب میکنند.
مون بلان یکی از پربازدیدترین مقاصد گردشگری در جهان است ، در سال 2007 ، دو سرویس بهداشتی بلند اروپا (در ارتفاع 4260 متری ، 13976 فوت) با هلیکوپتر به بالای مونت بلان منتقل شد. سرویس آنها با هلیکوپتر نیز انجام می شود. آنها سالانه به 30،000 اسکی باز و کوهنورد خدمت خواهند کرد و به تخلیه ادرار و مدفوع که با ذوب شدن بهار در سطح کوه پخش می شود و تبدیل به "مون مارون" می شود ، کمک می کند.
هر چند سال چند بار حوادث بسیاری در کوه های مون بلان اتفاق می افتد، عده ای گم می شوند، جانشان را از دست می دهند، و همچنین تا جایی که من میدانم، این کوه صحنه دو سانحه هوایی مرگبار در سال های 1950 و 1966 بوده، که هر دو پروازی هندی بودند که هند را به مقصد فرودگاه ژنو ترک می کردند، همچنین در پرواز سال 1966، هومی جی. بهابها که به عنوان پدر برنامه های هسته ای هند شناخته می شود جان خود را از دست داد.
در رمانهای بسیاری از مون بلان نوشته اند، فیلم های بسیاری آن را تصویربرداری کرده اند، این کوه داستان های بسیاری دارد که اگر به کوه ها علاقه دارید برای خواندن آنها پیشنهاد می کنم در موردش در ویکی پدیا بخوانید.
در ادامه، پیش از خروج از فرانسه ترافیک شده و ما از بیکاری شروع به عکاسی میکنیم. مایکل هم مثل دیگر اروپایی ها فکر می کند من بیش از حد عکسبرداری می کنم، اما به نظر میرسد کمتر با این مشکل داشته باشد، او به آن بیشتر می خندد و سعی می کند همکاری کند.
ورود به ایتالیا
پس از ورود به ایتالیا به پیشنهاد مایکل مقابل که استراحتگاه ایستادیم، غذای کوچکی که هردو داشتیم را با یکدیگر تقسیم و کمی استراحت کردیم، این اولین بار بود که پس از کارواش پا به زمین می گذاشتیم، با مایکل از خودمان صحبت کردیم، از زندگی شخصی مان، مایکل از روابط عاشقانه اش گفت، و من از ایده ها و افکاری که در سر می پرورانم.
من انسان ها را دوست دارم، دوست دارم با آنها وقت بگذرانم، در مورد زندگی و همه چیز بحث کنم؛ انسانها هرچه که می گذرد قلبشان را به روی یکدیگر می بندند، از رازهایشان نمی گویند، از دوست داشتن ها، از علایق، از احساساتشان نسبت به دنیا و مسائل آن؛ من با دوستانم چنین نیستم، همیشه در تلاشم قلب آنهارا برای خود بازنگه دارم، چنان که با من به راحت ترین نقطه اشتراک چشم اندازشان نسبت به زندگی برسند. در مورد مایکل هم همینطور است، مایکل در مورد شکست های عاشقانه اش برایم گفت، در مورد احساساتی که شاید مدتها منتظر بود تا مرا ببیند و از آنها با من سخن بگوید؛ حالا می توان دلایلی را که پیشنهاد مایکل در ژنو را که منو به فرودگاه برساند را یافت.
قلعه بارد
فورت بارد ، یک مجموعه مستحکم است که در قرن 19 توسط خانه ساووی در برجستگی صخره ای بالای برد، شهر و کمون در منطقه دره آستا در شمال غربی ایتالیا ساخته شده است. قلعه بارد پس از سالها بی توجهی به طور کامل بازسازی شده است. در سال 2006 به عنوان موزه کوه های آلپ برای گردشگران بازگشایی شد، همچنین دارای نمایشگاه ها و گالری های هنری دیگری است. در تابستان، حیاط اصلی آن برای میزبانی اجراهای موسیقی و تئاتر استفاده می شود. ما فقط از آن عبور کردیم تا هرچه سریع تر به میلان برسیم.
در واقع ایتالیا کشور متفاوتی است، از همان آغاز ورود می توان بوی این کشور را حس کرد، می توان تاریخ را لمس کرد، جزییات را مشاهده کرد، می توان بوی مزارع را حس کرد، ایتالیای امروزی کشور مد، فشن، و محصولات کشاورزی و اورگانیک بسیار است، اما بسیار جالب است که میبینیم تمامی این عناصر به گونه ای با هم درآمیخته اند؛
به عنوان مثال کمی آنطرف تر از قلعه "فورت بارد"، مزرعه ای را میبینیم که اسانس گلهارا خودشان به صورت طبیعی می گیرند و از آنها برای روغن ها و گیاهان دارویی استفاده می کنند، یک لوازم آرایشی و بهداشتی بسیار اورگانیک، ایتالیا چنین است...
فکر می کنم چیزی که سبک سفرهایم را منحصر به فرد می کند، "انسانها" هستند؛ همیشه در مورد یک سفر، انسانهایی که دیده ام را بیشتر از مکان های توریستی آنجا به خاطر میسپرم. من از انسانها عبور می کنم اما تمامی آنها را به یاد دارم، همیشه آنها را دوست خواهم داشت و امید دارم زودتر یکدیگر را ملاقات کنیم. اما راستش را بخواهید، خداحافظی از انسانها برایم بسیار دشوار است، من از بدرود ها متنفرم، اما زندگی همین است، باید با هر آنچه که طراحی شده زیست کرد. به هر حال به زودی درودی دیگر خواهم داشت.
حتی اگر کسی دیگر جز دوستی که به او بدرود گفتم باشد، فکر می کنم تمامی انسانها از یک گونه هستند، با همان احساسات و قلب. در نتیجه، درود بعدی مرا خوشحال خواهد نمود.
میلان
مرکز شهر میلان شلوغ است، به همین خاطر از مایکل خواستم که مرا در مقابل یک ایستگاه مترو که بدون تغییر لاین مستقیم به ایستگاه خانه ی آندره برسم. آندره یکی از بهترین دوستان ایتالیایی ام است، در ادامه با او آشنا خواهید شد.
وارد متروی شهر میلان شدم، مترویی بسیار ساده که پیچیدگی خاصی ندارد، متروی تمیزی که به نظر تازه ساخت می آید. در کشورهای تاریخی مانند ایتالیا، چیزهای نوساز حسی متفاوت را از آن کشور به رخ می کشند، انگار که وارد یک ماشین کلاسیک قدیمی شدید و یه mp3 player فوق العاده جدید با gps می بینید.
دیواری که درب دارد اجازه نمی دهد به خطوط مترو دسترسی داشته باشید، باید ابتدا مترو برسد و درست درب ها مقابل دربهای خود مترو باز می شوند. البته با فشردن یک دکمه. نمونه ی چنین سیستمی در بعضی از خطوط متروی پاریس یافت می شود.
یکی از بدترین حسهای سفرهایم حضور در مترو ها با کوله پشتی است، از این متنفرم؛ جدا از اینکه کوله ها سنگین هستند و اگر مترو ها شلوغ باشند ممکن است پیچیدگی پیش بیاید و مجبور باشم تمامی بندهای کوله هایم را باز کنم، چیزی که بیشتر مرا ازاین متنفر می کند نگاه بعضی از مردم است، مردمی که خسته از سر کار به خانه برمیگردند و مرا در پوشش توریستی و تعطیلات می بینند.
ایتالیا کشور بسیار توریستی است، کشوری که هر ثانیه اطرافت توریست می بینی، مخصوصا ماه جولای و آگست که فصل تعطیلات امریکایی ها است؛ این از طرفی برای اقتصاد کشور بسیار موثر بوده، و باعث اشتغال بسیاری گردیده، اما از طرفی بسیاری گردشگران را "مزاحم" می دانند، و این حسی طبیعیست. انسان اغلب از دیدن چیزهای تکراری خسته می شود. و من کاملا درک می کنم.
متاسفانه سیمکارت اروپایی من در ایتالیا کار نمی کند، اما خوشبختانه در بسیاری از پیاده رو ها و مناطق مختلف وای فای رایگان در دسترس است.
از مترو در ایستگاه Zara پیاده شدم، جایی که آندره در نزدیکی اش زیست می کند؛ فکر نمی کنم نام ایستگاه پیشینه ای تاریخی با برند معروف زارا داشته باشد، اما خبر از حضور من در بزرگترین مرکز مد و فشن جهان می دهد.
سرانجام درست به موقع غروب به خانه آندره رسیدم، آپارتمانی شیک که او در طبقات وسطی اش زندگی می کند. از بالکن می توان ساختمان های بزرگ و معروف میلان را تماشا کرد. مخصوصا ساختمان معروف Bosco Verticale به معنای جنگل عمودی!
آندره یک بانکمن هست، یک جوان بسیار منظم، با ادب و با سواد؛ شخصی که آرزو دارد از ایران بازدید کند، اما متاسفانه در تاریخی بازدید خواهد کرد که من در ایران ممکن است نباشم. آرامش و لبخندی که در چهره آندره وجود دارد را نمی توان فراموش کرد؛ برای من این دو شاخصه ی شخص آندره هستند، دوستی که از سال 2016 با او دوست هستم و هرگاه به او فکر می کنم فقط آرامش و لبخند و لطافت از او به خاطرم می آید.
با آندره یک چای خوردیم، از او خواستم که اجازه دهد من درست کنم، با خود چایی ایرانی به همراه داشتم، چای را نوشیدیم، من شامی خوردم، و آندره باید به یک نمایشگاه می رفت، از من دعوت کرد اما ترجیح دادم بمانم و استراحت کنم.
حالا با هم در تصاویر تور خانه ی آندره رو داریم، آندره نیست و من باید ببینم چی به چیه، کی به کیه، چی کجاست 😂
تصمیم گرفتم زودتر بخوابم، من عاشق خواب بعد از خستگی راه هستم؛ و این متفاوت ترین خستگی بود، چون 5 ساعت با کوله های روی پایم، در ماشینی بودم که مداوم روی ویبره بود، واقعا میلزید، و مایکل هم با 180 تا سرعت این لرزش رو چند برابر می کرد، باورم نمیشه هنوز زنده ام، البته این ها برایم خاطرات شیرین هستند، فقط برای طنز اینگونه می نویسم، من عاشق سفرم با مایکل هستم، چیزی که بهتر از این نمی شد (الکی) 😂
دوش گرفتن و آرامش دراز کشیدن بر روی تخت کجا و بدنی که هنوز تحت تاثیر لرزش ماشین مایکل میلرزید کجا، حس می کردم در آسمان ها هستم.
تصمیم داشتم مثل همیشه قبل از خواب فکر کنم، اما به طور باور نکردنی تا سر بر روی بالش گذاشتم خوابم برد.
صدای پرندگان که از لابلای ساختمان ها به گوش می رسید خبر از آمدن صبح می دادند.
بیدار شدم و با یک دوش دیگه و صبحانه روز را آغاز کردم. امروز با کیمبرلی که از لندن برای دیدن من آماده قرار داریم، همچنین با آناستاسیا یک دختر جهانگرد از روسیه.
آندره که به سرکار رفته، و من برای انجام کارهایی تصمیم گرفته بودم خانه بمانم؛ کیم پیام داد، و او را به همراه آناستاسیا به خانه آندره دعوت کردم.
همانطور که پیشتر نوشتم، انسانها به سفرهای من شکل می دهند، دیدار با دوست قدیمی کیم از لندن، که زحمت کشیده و برای دیدن من به اینجا آمده چیزیست که مرا بسیار به ادامه زندگی دعوت می کند، فکر می کنم ارتباط میان انسان ها هنوز وجود دارد؛ و این چیزیست که جهان بیشتر از همیشه به آن نیاز دارد.
همچنین آناستاسیا که به واسطه کیم با او آشنا شدم، دختری تنها و جوان است که از سیبری روسیه به تمام جهان سفر می کند. پیش از دیدار با آناستاسیا، میدانستم که روسها عکاسهای خوبی هستند، و من هم که در سفرها بسیار نیازمند یک عکاس خوب هستم، این بود که سریع با آنا دوست شدیم، تا بتوانم از حرفه او استفاده کنم 😀
البته به نظر میرسید هر عکسی را که میگیرم، آنا میخواهد شبیه به آن را هم من از او بگیرم 🤔
به هرحال، کیم که پیشتر به میلان رسیده جاهایی را برگزیده تا وقتی من رسیدم به من نشان دهد، آماده می شویم که برای انجام پروژه صلح چشم سوم به خیابان برویم.
کلیسای جامع میلان
کلیسای جامع میلان یا کلیسای دومو یک کلیسای جامع در شهر میلان، ایتالیا است که به مریم تقدیم شدهاست. این کلیسا، اسقفنشین شهر میلان است و هماکنون آنجلو اسکولا اسقف آن است. ساخت این کلیسای گوتیک حدود ۶ سده به طول انجامید تا تکمیل شود. این کلیسا پس از کلیسای سن پیترو دومین کلیسای بزرگ ایتالیا است و سومین کلیسای بزرگ در جهان محسوب میشود.
برای اجرای پروژه چشم سوم از پیش این کلیسا را به عنوان مکانی برای ثبت تصاویر جدید انتخاب کرده بودم. با کیم و آنستاسیا به آن جا رفتیم.
درست است که آنستاسیا یک عکاس خوب از روسیه است، اما برای انجام تصاویر سه نفره این کافی نیست. اما خیالی هم نیست؛ چرا که من یک پایه سلفی که سه پایه می شود را به همراه دارم، با کنترل از راه دور کنترل می شود.
پوستر صلح چشم سوم را به دستان کیم و آنا داده، دوربین را تنظیم کرده و به سمت آنها می دوم، این دوربین بارها و بارها به زمین افتاده، مخصوصا کشورهایی که باد بسیاری دارند، مثل آلمان؛ پس برای من طبیعیست زمانی که دوربین را باد به زمین می اندازد، اما برای کیم و آنا اینطور نیست.
این درست لحظه ایست که آنها سعی می کردند مانع زمین خوردن دوربین به زمین شوند، اما فایده نداشت؛ و به کیم حمله پنیک دست داد. و من برای آرام نگاه داشتن آنها مدام می گویم: "نه این بار اول نیست".
امشب فکر می کنم، اگر حوادث بارها در زندگی ما اتفاق بی افتد، می تواند پنیک را از ما دور کند و به خود بگوییم "نه این بار اول نیست"، و این واقعا افکار خوبی نیست، نباید گذاشت چیزهای بد عادی شوند.
گاه با خود می اندیشم که اگر وطنپرستی شالوده ذهن بشر باشد، چرا نباید اثری از جهان بینی در دیدگاه ما پیدایش یابد؟
در واقع من فکر میکنم عشق به وطن، که کم و بیش در قلب تمامی انسانها وجود دارد، بخاطر مرزبندی ها ایجاد شده، چیزی که شاید گاه انکار شود، اما همچنین فکر می کنم عشق به نقاط مختلف، آن نقاط را به هم وصل می کند.
جهان جنگهای بسیاری را تاکنون به خود دیده اما این وقایع برای ما تکراری شده، جنگ ها تکراری شده اند، به آن ها عادت کردیم و این ترسناک ترین چیز است.
من با پوستری که بر روی آن نوشته شده: "چشم سومت را به دنیایی جدید بگشا، ما میتوانیم جویای صلح باشیم"، سفر می کنم. جملاتی که معنای واضحی را از پیدایش چشمی دیگر که هنوز به هیچ چیز عادت نکرده نشان می دهد که هیچ ربطی به دین ها، سیاست و چیزهایی که پیشتر دیده اید ندارد. چشم سوم یعنی ادراک درونی.
تور چشم سوم تا کنون در 3 تور و 20 کشور برگزار شده است.
پورتا تیچینز
در تاریخ اندیشه می کنم، می اندیشم که ما انسان ها چقدر یکدیگر را آزار دادیم، برای بدست آوردن چیزهای بیشتر، برای ثروت، کشورگشایی، برای قدرت و سیاست. از همسایه ی آپارتمان گرفته تا کشورهای همسایه، ما انسانها فقط در طول تاریخ همنوعانمان را به ستوه کشاندیم.
برای نمونه به بنای پشت سر من نگاه کنید،
پورتا تیچینز دروازه شهر سابق میلان ایتالیا است. دروازه، رو به جنوب غربی، ابتدا با "دیوارهای اسپانیایی" شهر، در قرن 16 ایجاد شد، اما ساختار اولیه بعداً تخریب و در اوایل قرن 19 جایگزین شد. دروازه ای که همراه دیوارهایی که برای دفاع در مقابل دشمن ساخته شده بود.
به زیبایی و شکوه دروازه نگاه کنید که چطور هنرمندانه و خلاقانه طراحی شده اند، ستون هایی که مرا به شهر پارسه در پارس و کاخ داریوش در شوش می اندازند، این نشان دهنده عشق انسانها به زیبایی و هنر در تمامی دوران است، و سوال اینجاست، انسان که این همه با عشق جهان را خلق نموده، حتی برای ساخت دیوارهایی برای دفاع، چرا نباید با عشق در کنار هم نوعش زیست کند؟
دروازه پورتا تیچینز یکی از بناهای شاخص میلان و جاذبه گردشگری محبوب است.
نام "Porta Ticinese" به معنی "دروازه تیچینو (رود)" است، اشاره به رودخانه Ticino -یعنی رود- ، که از دره پو در جنوب غربی میلان عبور می کند دارد. نام "Porta Cicca" در زمان حکومت اسپانیایی ها بر میلان در قرن 16 ساخته شد، "Cicca" تحریف کلمه اسپانیایی chica ، یعنی "کوچک" است. نام "پورتا مارنگو" ، که در قرن 19 استفاده می شد، به روستای مارنگو واقع در جنوب غربی میلان ، که امروزه اسپینتا مارنگو نامیده می شود، اشاره می کند ، صحنه نبرد مارنگو بین ارتش فرانسه به فرماندهی ناپلئون و یک ارتش اتریشی.
تاریخ در ایتالیا بسیار عمیق و گسترده است، من فقط از آن کوتاه می نویسم، برای خواندن بیشتر در مورد مکان های خاص، ویکی پدیا را مطالعه کنید.
گالری ویتوریو امانوئل
اگر به میلان سفر کرده باشید، حتما از این بازار دیدن کرده اید، و یا اگر هم سفر نکرده باشید، و اهل مد و فشن و یا معماری باشید، در مورد گالری ویتوریو امانوئل میلان شنیده اید.
گالری ویتوریو امانوئل نام بازاری است در بخش شمالی میدان دلدوئومو و یکی از مراکز مد در ایتالیا است. این بازار در بین مردم میلان به گالریا شهرت دارد.
نام این بازار به افتخار ویکتور امانوئل دوم نخستین پادشاه ایتالیای یکپارچه نام گذاري شده است. طراحی آن در سال ۱۸۶۱ بوسیله ژوزپه منگونی معمار بزرگ ایتالیایی انجام شد و ساختمان بین سالهای ۱۸۶۵ و ۱۸۷۷ ساخته شد، که وی خود بر اثر سقوط از بام هممین گالری درگذشت. بازار به سبک نئوکلاسیک نزدیک به باروک ساخته شده است. سقف بازار از شیشه و چدن ساخته شده و کف آن را موزائیکهای رنگی گوچک طراحی شده پوشانده است.
این گالری قدیمیترین مرکز خرید دنیا، میزبان مطرح ترین برندهای دنیا است، که البته همه نه برای خرید، بله برای تماشای این شاهکار معماری به اینجا می آیند، بسیاری از مدلهای مطرح، بازیگران و طراحان برای ثبت تصاویر جدید به اینجا سفر می کنند.
گاو تورین
همچنین ناگفته نماند، هنگامی که این گالری ساخته میشد، بین سالهای 1865 و 1877، تصمیم گرفته شد که زمین فضای هشت ضلعی مرکزی با چهار موزاییک نمایشگر نشان های سه پایتخت پادشاهی ایتالیا باشد: روم، فلورانس، تورین و میلان: گرگ ماده روم (اساطیر رومی)، سوسن فلورانس و گاو تورین.
گاو تورین با اندام تناسلی بزرگ نشان داده شده است، و به سرعت مردم تصور کردند که خوش شانسی می آورد و به یک افسانه و سنت محلی تبدیل شد. در حقیقت، مردان سه بار با پاشنه روی بیضه های گاو می چرخیدند. علاوه بر این، زنان شروع به لمس بیضه ها کردند و تصور کردند که این حرکت می تواند باروری را بهبود بخشد.
متأسفانه زیارت مداوم شهروندان میلانی و گردشگران که به دنبال خوش شانسی بودند به آن قسمت از گاو آسیب رساندند، سوراخی در محل تناسلی گاو ایجاد شد. با این حال، گاو هنوز هم افراد کنجکاو و خرافاتی را جذب می کند.
در ادامه چند ویدیو از اینترنت پیدا کردم که می تونید ببینید:
میدان دلا اسکالا
میدان دلا اسکالا یک میدان مرکزی عابران پیاده در میلان است که از طریق گذرگاه گالری ویتوریو امانوئل به میدان اصلی میلان، Piazza del Duomo متصل می شود. نام این میدان به کلیسای سانتا ماریا دلا اسکالا بر می گردد که مربوط به سال 1381 زمانی در اینجا قرار داشت است.
امروزه این میدان به خانه اپرای معروف Teatro alla Scala اشاره دارد که ضلع شمال غربی میدان را اشغال کرده است. هنگامی که لا اسکالا در سال 1778 ساخته شد، رو به خیابان بود تا میدان. در اواخر قرن 19 بود که مقامات میلان بازسازی کامل این منطقه را آغاز کردند، که شامل ایجاد میدان می شد.
مرکز میدان بنای یادبود لئوناردو داوینچی توسط مجسمه ساز پیترو مگنی (1872) قرار گرفته است.
روح من با هنر درآمیخته؛ هنر راهیست برای آزادی احساسات انسان از او، نمی توانم زندگی خود را بدون هنر تصور کنم؛ دوستان هنرمند بسیاری دارم، و آنها بهترین دوستانم هستند. در واقع به عقیده من همه انسان ها هنری برای رهایی احساساتشان دارند.
می توانید تصور کنید که ایتالیا برای من چطور می تواند باشد، کشوری که از آن داوینچی، میکلآنژ، پاواروتی، توتو، بوچلی، موریکونه، باتیستی، و بسیاری دیگر برخاسته اند؛ وای اسمشان هم اشک را بر چهره ام جاری می کند. باورتان نمی شود تا اینجای متن که رسیدم اشک هایم ناخودآگاه جاری شد.
به این اثر هنری دقت کنید، میدانی در روبه روی خانه اپرا که در وسط آن بنای یادبود لئوناردو داوینچی توسط مجسمه ساز پیترو مگنی (1872) قرار گرفته، در این میدان چهارطاقی مجسمه های "سالای" "مارکو دوجیونو" نقاشهای رنسانس ایتالیایی و شاگردهای اصلی لئوناردو داوینچی که بسیاری از آثار او را کپی کردند، و "جووانی آنتونیو بولترافیو" دیگر نقاش ایتالیایی که در استودیو داوینچی فعالیت می کرد و همچنین "سزارو سستو" قرار گرفته. می توانم روزها به این اثر هنری خیره شوم، اثری که روزانه هزاران نفر پس از خروج از گالری میلان از آن عبور می کنند.
از من که پرسیده شود دوست خوب کیست، پاسخ خواهم داد آن کسی که از دورها برای دیدار شما می آید. مثل کیم که از لندن آمده. اما نه برای اینکه شما آدم خاصی باشید، یا نه برای اینکه آنها برای دیدن شما تا دوردست ها می آیند؛ بلکه به سبب اندیشه و غنیمت شمردن زمانی که می توان با دوستان سپری کرد. به سبب دانستن بهای دوست، دانستن ارزش زمان، ارزش آنچرا که ما برایش زنده ایم. من عاشق انسانهایی هستم که ارزش دوستی و بهای آن را می دانند.
اسکله دارسنا
به رغم وجود رودخانه در مرکز و اطراف بیشتر شهرهای بزرگ اروپا، شهر میلان رودخانه های بسیاری ندارد، با اینکه هنوز رودهایی تاریخی در جنوب آن مشاهده می شود.
Darsena del Naviglio نام یک حوضچه آب مصنوعی واقع در میلان در نزدیکی Porta Ticinese است که برای لنگر انداختن و ذخیره قایق هایی که در کانالهای میلان حرکت می کردند مورد استفاده قرار می گرفته.
اگر به نقشه میلان نگاه کنید متوجه برخورد دو رودخانه از جنوب میلان با اینجا خواهید شد. در اصل، Darsena di Porta Ticinese به عنوان منطقه بارگیری و تخلیه کالاهای حمل شده با قایق هایی که از کانالهای میلان عبور می کردند، عمل می کرد. سپس عملکرد آن تغییر کرد، با تبدیل از حیاط حمل و نقل به یک مکان مورد علاقه گردشگران. آخرین قایق حامل کالا در 30 مارس 1979 وارد دارسنا شد و به تاریخ چند صد ساله حمل و نقل تجاری در امتداد آبراهه میلان و محیط بندری که در اطراف آن جاذبه داشت پایان داد.
در تاریخ اروپا، رودخانه ها و کشتی های بارگیری نقش ویژه ای در شهرنشینی ها داشتند.
کلیسای سن لورنزو
اگر به عنوان انسانی که امروز به دنیا آماده، ادیان را مطالعه کنیم، متوجه دعوت تمامی آنها به عشق، صلح و دوستی می شویم. بی خدایان از عشق و صلح سخن می گویند، و مذهبیان همچنین.
و در اندیشه من، اگر همه ی ما در پایان در مورد عشق و دوستی هم عقیده هستیم، چه چیزی هنوز در ما پدیدآورنده جنگ و نفرت است؟
نژاد؟ ملیت؟ فرهنگ؟ میهن پرستی؟ رنگ پوست؟ جنسیت؟
به تمامی اینها که فکر می کنم، هیچ ملیت و نژادی خود را به جنگ دعوت نمی کند. سیاستمداران هم که از خود ما زاده شده اند.
ما بار دیگر می توانیم جهان را بسازیم، اگر بخواهیم، اگر با هم متحد شویم، باید بزرگ فکر کنیم، نه اینکه به محله، شهر و کشور خود فکر کنیم، باید به تمامی سیاره ها فکر کنیم، و در نتیجه جهانی کوچک را میبینیم که همه در حفظ آن باهم هم عقیده هستیم، همه میخواهیم جهان، جهان خوبی باشد. جنگ را ابتدا در خود پایان بده.
تصویر کلیسای تاریخی سن لورنزو، میلان، ایتالیا به همراه کیم و آناستاسیا، و پوستر صلح چشم سوم
روزی این خیال را داشتم جایی جدید و ناشناخته را پیدا کنم و تا همیشه در آن زیست کنم. اما همه ی این جهان تصرف شده، و جایی برای من و تو نمانده. اما هیچگاه تسلیم نشدم، من در دشت ها قدم زدم، در جنگلها، در ساحل ها، حتی برای مبارزه با اندوه هایم در ساختمان ها زیست کردم.
مدت ها گذشت تا اینکه از خود پرسیدم چرا جایی جدید و ناشناخته؟ زندگی با انسانها زیباست، اما اگر تعامل را بیاموزیم. من با تمامی انسانها خوبم، بدون هیچ تفاوتی.
با کیم و آنا در شهر قدم میزدیم؛ در همین افکار بودم، تا ناگهان حیاط خانه ای نظر مرا به خود جلب کرد، از آنها خواستم برایم صبر کنند، اما پشت سر من حرکت کردند و چند عکس گرفتیم.
این یک خانه ی بسیار معمولیست که به نظر میرسد تبدیل به موزه شده باشد، ذوق هنر در ایتالیایی ها را در تمام گوشه و کنارهای شهر می توان دید، گویی که در موزه قدم می زنی. با خود فکر می کردم، که زندگی اینطور زیباست، انسانهایی در یک ساختمانی گرد، حیاطی وسطی، که بعد از ظهر ها تمام همسایگان در آن چای می نوشند. و شاید در همان همسایگی معشوقه ای بتوان یافت، تا در همان حیاط روزگاری جشن عروسی بر پا شود.
کلیسای سانتا ماریا دله گرتزیه
به بناهای تاریخی هرچی بیشتر خیره می شوم، متوجه شباهتهای فکری انسانها با هم می شوم. برای مثال من همیشه دوست دارم در جایی زیست کنم، یا بنشینم که به همه جا دید داشته باشم. این احساس امنیت را برایم ایجاد می کند. درست به مانند گنبد کلیسای سانتا ماریا دله گرتزیه که 500 سال پیش ساخته شده.
کلیسای سانتا ماریا دله یک کلیسا و پرستشگاه در میلان ایتالیا است که در فهرست میراث جهانی یونسکو به ثبت رسیده، این کلیسا محلیست که نقاشیهای دیواری شام آخر لئوناردو دا وینچی، در سالن ناهار خوری از آن نگهداری می شود. این یکی از شاخصه های اصلی این کلیساست.
در طول جنگ جهانی دوم ، در شب 15 اوت 1943، بمباران هوایی متفقین کلیسا و صومعه را مورد اصابت قرار داد. بخش اعظمی از سالن غذاخوری تخریب شد، اما برخی از دیوارها از جمله دیواری که شام آخر را در خود جای داده بود و برای محافظت از آن سندبگ (کیسه شن) شده بود، باقی ماندند. پس از آن کارهای حفاظتی بیشتر برای خطرات احتمالی آینده انجام شد که اعتقاد بر این است که آثار حفاظتی فعلی و نقاشی را برای قرن های آینده ایمن نگه می دارد.
قصر سفورزا
همانطور که می دانید من عاشق قلعه ها هستم، به ویژه اگر چمنزاری در میان آن باشد. قلعه ها مرا یاد رمان ها و نمایشنامه های شکسپیر، کافکا و فیلمهای تاریخی که دیدم می اندازد؛ گویا که پیشتر در آنها یک نبرد گلادیاتوری امپراطوری روم رخ داده. بوی تاریخ می دهند، سنگها و حالتشان، دیدگاه گذشتگان را در من تجسم می کند. دریچه در ذهن من به سوی تاریخ باز می کند.
در مقایسه با زندگی، می توان اندیشید که زنان می خواهند معشوقه شان به مانند قلعه ها باشند، دیوارهایی محکم که می توان درونشان قصرهایی زیبا بنا نهاد، قصرهایی که مرد ها می کوشند در گذر زمان آن را کامل و در صورت نیاز بازسازی کنند؛ زنان اما باید به آن "زمان" دهند.
قصر سفورزا که بسیار از بالا زیباست احساساتی را در من ترسیم می کند. این قصر در قرن پانزدهم توسط فرانچسکو سفورزا، دوک میلان، در بقایای یک قلعه باقیمانده از قرن چهاردهم ساخته شدهاست. این قصر بعداً بازسازی و بزرگ شد؛ و در سالهای ۱۸۹۱–۱۹۰۵ دلوکا بلترامی بهطور گستردهای آن را بازسازی کرد و اکنون شامل چندین موزه و مجموعههای هنری شهر است. ساخت اولیه توسط ارباب محلی Galeazzo II Visconti در سال ۱۳۷۰–۱۳۵۸ میلادی سفارش داده شد.
پیتزای اسپونتینی
دیگر وقت استراحت شده بود، به پیتزافروشی Spontini رفتم واز پشت شیشه جهان را تماشا می کردم، اینجا قلب میلان است؛ شرق خیابان به سمت انتهای گالری می رود، و از غرب به سمت کلیسای جامع میلان. به این فکر می کنم که حالا باید با کیم خداحافظی کرده و او را در لندن و یا ونیز ببینم؛
از طرفی به نمایشگاه خودروسازی ایتالیایی فِراری نگاه می کردم، در ذهنم تصویر مسابقات ماشین، و از طرفی عکاسانی را میدیدم که از عروس و دامادی عکاسی می کنند. گردشگران و عاشقان مد و زیبایی را میدیدم که با پوشش های زیبای قدم میزدند، در همان حال به نام رستوران اسپونتینی می اندیشیدم.
یاد آثار آهنگساز اپرا "گاسپاره اسپونتینی" افتادم، که فکر می کنم هیچ ارتباطی با این پیتزافروشی نداشته باشد.
اسپونتینی، یکی از معروفترین پیتزافروشی های میلان است. رستورانی که با دستورپخت خاص خودشان از سال 1953 فعالیت می کنند. خانواده پیتزافروشی اسپونتینی، که سیگارکشیدن در آن ممنوع است، مدعی هستند که 30 سال است که دستورپخت خود را تغییر نداده اند، و هرکس قاچی از پیتزای آنهارا بخورد معتاد می شود.
خداحافظی با میلان
به کیم و آناستاسیا بدرود گفته تا به هتلشان باز گردند، خود اما به کلیسای جامع میلان بازگشته تا با شهر میلان خداحافظی کنم؛ این یکی از اخلاق های من است، که برای خداحافظی با شهری به مرکز آن بازمیگردم، گویا که میخواهم با دلی سیر آن را تماشا کنم.
این کلیسای گوتیک که حدود ۶ سده به طول انجامید تا تکمیل شود، تاریخ بسیاری دارد، که پیشنهاد می کنم آن را بخوانید. تنها با شما چند تصویر به اشتراک می گذارم، که امیدوارم دوست داشته باشید.
باید تا غروب نشده به خانه باز گردم، به آندره قول دادم تا روز آخر را با او بگذرانم؛ البته کارهای بسیاری دارم که پیش از ترک میلان باید انجام دهم.
در همین افکار بودم، تا ناگهان سه پسر آفریقایی که به دنبال جمع آوری کمک مالی برای کودکان گرسنه ی کشورشان بودند آمدند، قبل از اینکه بخواهم مقدادیکمک کنم کنم، دستبندی نخی و دست ساز را به من هدیه دادند که می توانم بگویم زیباترین لحظه ای بود که در آن خود را میدیدم، چراکه باز حرفی که همیشه میزنم در ذهنم زنده شد، اینکه: "آنهایی که کمتر دارند، با سخاوت تر هستند".
شب آخر در میلان
به خانه بازگشته و غروب را تماشا می کنم، کاش هایی از اندیشه ام عبور می کنند؛ با خود می گویم که کاش لحظه ها را میشد همه را حفظ نمود، کاش می شد قدر باهم بودن را دانست. به یاد لبخند آنهایی که دیگر در میان ما نیستند می افتم، فکر می کنم که کاش بیشتر با آنها خندیده بودم.
فکر می کنم که در این دنیای هیچ و پوچ، آیا فرصت جنگ باقیست؟ آیا فرصت گریه داریم؟ آیا حتی فرصت فکر کردن به اینها را داریم؟ فکر می کنم که کاش غروب می دانست که این لحظه اش چقدر می تواند در انسان ها تاثیر بگذارد، شاید این تقصیر غروب نیست، بلکه این زمین است که هر روز به دور خود می چرخد؛ شاید می خواهد رقصیدن را نشانمان دهد؟ شاید میخواهد بگوید هرچقدر هم در درونمان جنگ باشد باید رقصید؟
یاد جمله ای افتادم که نمی دانم از کیست: "ای کاش پرده می دانست که تا پنجره باز است فرصت رقصدن دارد."
ترک میلان و آغاز یک تراژدی
پیش از اینکه خانه آندره را ترک کنم، دو بلیط خریده بودم. یکی اتوبوسی از میلان به ونیز، و دیگری قطاری از ونیز به بولونیا. بلیط هایی که نه چندان ارزش مالی، اما ارزش زمانی بسیاری داشتند.
در واقع قرار بود شب با اتوبوس سفر کنم و صبح بسیار زود در ونیز باشم، و همان شب از ونیز به بولونیا بروم. اما همه چیز آنطور که میخواستم پیش نرفت، و اولین تراژدی من در ایتالیا رقم خورد.
زمان حرکت اتوبوس از میلان ساعت 01:15 بامداد بود.
آندره گفته بود که مترو میلان ساعت 00:30 تعطیل می شود، و من تصمیم گرفته بودم ساعت 11:45 خانه را ترک کنم. پس از خداحافظی با آندره وارد مترو شدم و به سمت ایستگاه اتوبوس لاین خود را انتخاب کردم، به نظر میرسید همه چیز تا اینجا خوب پیش می رفت.
حدود ساعت 00:25 دقیقه شده بود، که ناگهان دیدم لاین قطار از جایی قطع شد و به جایی دیگر می رود، تو دلم گفتم دیگه کارت تمومه وحید جون.
با ترس از کسی پرسیدم: "چرا اینطوری شد؟؟" توضیح داد. در واقع باید ایستگاهی که قرار بود مسیرها از هم جدا شود پیاده شده تا سوار قطاری دیگر شوم و پس از سه ایستگاه دیگر پیاده می شدم.
خود را به آرامش دعوت کرده، و تصمیم گرفتم در اولین ایستگاه پیاده شده و برگردم، هنوز 5 دقیقه فرصت داشتم، این زمان خوبی بود تا آخرین قطاری که به لاین دیگر می رفت را بگیرم.
این اتفاق افتاد، اما دیگر ساعت 00:30 بامداد شده بود، که ناگهان به مانند معجزه دیدم مترو خالی شد. و کسی به ایتالیایی گفت همگی پیاده شوید، باید اعتراف کنم، آن لحظه رنگم پرید. اتفاقی در حال رقم خوردن بود که می توانست حال مرا بسیار بد کند؛ در سفرها وقتی همه چیز طبق برنامه پیش نرود من بدترین حالم را تجربه می کنم.
پیاده شدم، سریع ماموری پیدا کردم، از او پرسیدم چرا اینطوری شد؟ گفت دیگه تعطیله. 4 تا کوله پشتی هم داشتم، تمام کوله پشتی هایی که در ماشین مایکل جا داده بودم؛ نقشه موبایل نشان می داد که من 25 دقیقه فرصت دارم که فاصله چهار کیلومتری را به سمت ایستگاه اتوبوس طی کنم؛ اما هراسان از مامور ایستگاه می پرسیدم که چطور می توان زودتر به آنجا رسید؛ او هم برای اینکه از شر من خلاص شود گفت برو بیرون بپیچ راست میرسی.
وارد خیابان شدم؛ عرق کرده بودم، آینه نداشتم اما گمان می کنم رنگم آن رنگی نبود که همیشه است. در ذهن با خود میگفتم: "رفیق چرا باورت نمیشه همه چیز تمام شده؟".
ترامو ها هم به سمت مسیری که من میخواستم نمی رفتند. از چند تا جوان مست پرسیدم؛ گفتند ما راهی نمی شناسیم، پیاده برو میرسی.
به سمت ایستگاه شروع به حرکت کردم. واقعا چهار کیلومتر داشتم، و 30 کیلوگرم کوله پشتی، و 30 دقیقه زمان. نمی خواستم تسلیم شوم، به طرز ناباورانه ای طول خیابان را می دویدم، به دنبال تاکسی می گشتم، نا امید شدم، تصمیم گرفتم هیتچهایک کنم، ماشین ها هم همه مست بودن، و یا غریبه ای با کیف های بزرگ در این وقت شب، امنیتشان را تضمین نمی کرد.
وارد ریل ترامو شدم، طول آن را می دویدم، چنان می دویدم که حتی آن سرعت بدون داشتن کوله پشتی ها هم ممکن نبود، یکی از عقب و یکی از جلو، صحنه ای که در حال اتفاق بود را نمی توانم تصور کنم از بیرون از دیدگاه خودم چه شکلی بود، دوست داشتم کسی از من فیلم گرفته بود و حالا می فرستاد. البته خیابان ها بسیار تاریک و خلوت بود.
باور کنید یا نه، در 15 دقیقه توانستم نصف مسیر را بدوم، تا اینکه به خیابانی رسیدم، خیابانی که دیگر سراسر درخت می شد، و هیچ خانه ای در کنار خیابان وجود نداشت، تصور می کردم که این خیابان چقدر در روز می تواند زیبا باشد. حسی که آن لحظه داشتم برایم قابل توصیف نیست، هم خوشحال بودم و هم ترسیده بودم، خوشحال از اینکه چقدر قوی بوده ام که خود را به اینجا رساندم، و ترسیده بودم که فقط 15 دقیقه فرصت دارم به اتوبوس برسم.
در تاریکی، جلوی آخرین خانه ای که میتوانستم ببینم یک ماشین بسیار لوکس آفرود قرار داشت، و زن و مردی خوشتیپ، جنتل و حدودا چهل ساله که مشغول بوسه هایی گرم بودند، حدس می زدم یا باید مدل باشند و یا هنرمند.
با اینکه آنها در حال بوسه بودند، بوسه ای که مایل به قطع آن نبودم، با سرعت به آنها نزدیک شدم، آنها واقعا آخرین امید من برای سوار شدن به اتوبوس به سمت ونیز بودند. خوش شانس بودم چون حداقل قبل از اینکه برسم بوسه شان تمام شد و در حال خداحافظی بودند، سریعا به آنها داستان را در 5 ثانیه تعریف کردم، و آنها به چهره هم نگاه کرده و در نیم ثانیه به من پاسخ مثبت دادند؛ گویا به دنبال بهانه ای برای گذراندن وقت بیشتر با هم می گشتند.
بدون اینکه کوله پشتی هایم را درآورم، سوار ماشین شدم، با خجالت بسیار؛ این صحنه برای خودم هم عجیب بود. فقط دو دقیقه فرصت داشتیم تا مسیر یک یا دو کیلومتری را طی کنیم. کمی هم صحبت شدیم، اما فقط در مورد شرایط فعلی. نزدیک به درب ورود ایستگاه اتوبوس شدیم، که ناگهان اتوبوس ونیز را دیدیم که در حال خروج از آنجاست.
زن و مرد که نامشان را هم یادم نیست، به اتوبوس چراق زدند، انگار که هیچ تاثیری بر روی راننده نداشت. انگار راننده یک ربات بود.
گفت نگران نباش، اتوبوس را تا پشت یک چراق قرمز دنبال کردیم، اتوبوس ایستاد، زن و مرد از من خواستند که پیاده شوم؛ و به سمت اتوبوس بدوم. چنان با سرعت پیاده شدم که درب ماشین سلفی استیکم را شکست، اما آن لحظه متوجه این اتفاق نشدم. به اتوبوس پشت چراق قرمزی که پنج ثانیه بعد سبز می شد رسیدم، درب را به صدا درآوردم، با راننده فیس تو فیس شدیم، اما او درب را باز نکرد، درست به مانند خوکی که هیچ چیز ندیده آنجا را ترک کرد.
در همان حال به سمت زن و مردی که ایستاده بودند تا سرنوشت مرا تماشا کنند برگشتم، گفتم اینم از این، اینم از شانس ما. گفتند آره دیگه پیش میاد بعضی ها اینطور هستند. از آنها خواستم تا مرا به خانه آندره بازگردانند، اما بعد از پرسیدن آدرس، منصرف شدند، گفتند بسیار دور است و ما نمی توانیم، اما میتوانیم تو را به نزدیک ترین هتل برسانیم، که این را نمی خواستم.
گیج بودم، نمیدانستم باید چه کار کنم، و یا از این دو معشوقه چه بخواهم، حس میکردم آنها آخرین امیدهای من برای به سرانجام رسیدن امشب هستند، چراکه جایی که ایستاده بودیم، جایی که ایستگاه قرار داشت، با اتوبان ها محصور شده بود.
اما، به هرحال به آنها سپاس گفته و خدا حافظی کردیم، حالا من بودم، و یک اتوبانی که به ندرت از آن ماشین رد می شود، و می دانستم دیگر اتوبوسی به سمت ونیز نمی رود، تصمیم گرفتم به سمت فرودگاه بروم، یا ایستگاه قطار؛ اما یادم افتاد که کاغذهای بزرگی در کیف دارم که نام هر شهر را بزرگ چاپ کرده بودم، در واقع آنها برگه های اورژانسی بودند، برای چنین موقعی.
برگه ونیز را در آوردم، در کنار اتوبان ایستادم، اما به نظر میرسید جای مناسبی نبودم، این اتوبان مستقیما به ونیز نمی رفت. و تعداد ماشین هایی که رد میشدند بسیار کم بودند. بعد از 10 دقیقه نا امید شدم، تصمیم گرفتم تا به ایستگاه اتوبوس بروم تا ببینم آنجا چه خبر است.
حدود 10 دقیقه طول کشید که ایستگاهی که اتوبوس ونیز آنجا را ترک کرده بود را پیدا کنم، در حقیقت کل ایستگاه بسیار بزرگ بود. آن نقطه ای که مسافران دیگر ایستاده بودند بسیار کثیف بود، باجه های بلیط فروشی هم وجود نداشت، نه دستشویی و نه امکاناتی.
بسیاری خوابیده بودند، و به نظر میرسید این مکانی نبود که من خود را پیشتر در آن تصور می کردم. الان باید در جاده ها به سمت ونیز بودم. با آرامش می خوابیدم و صبح به هتلی در ونیز می رفتم. یک قهوه ایتالیایی سفارش می دادم، برنامه بازدید از ونیز را مرور می کردم، کت و شلوار اتوکشیده ام را می پوشیدم و با عکاسی که قرار بود از من عکاسی کند هماهنگ می کردم؛
اما برای مرور این رویاها دیگر دیر شده بود، گویا همه برنامه ها تغییر یافته. چنان عصبانی شدم، که باور کنید یا نه، بر سکویی نشستم و چند قطره اشک ریختم؛ نه برای پول بلیط، نه برای این اتفاق، نه برای هرچیز دیگر، فقط به خاطر تغییر برنامه ها، خارج شدن از برنامه ای که برای خود از پیش نوشته بودم. برای شما خنده دار است، اما کسانی که مرا می شناسند می دانند این مرا بیشتر از همه چیز ناراحت می کند.
در ایتالیا و بسیاری از کشورهای اروپایی، سفر با اتوبوس فقط از طریق رزرو آنلاین و از پیش تهیه شده امکان پذیر است. تصمیم گرفتم اتوبوس بعدی را رزرو کنم، اتوبوسی که ساعت هفت صبح حرکت می کرد. با کارت اعتباری بانکم که متعلق به کشور دیگری است، رزرو را شروع کرده و با شکست مواجه شدم، در واقع بانک باید پیامکی را برایم ارسال می کرد، که متاسفانه شماره ام در ایتالیا کار نمی کرد.
این در حالی بود که همین چند ساعت پیش با همین روش بلیط هایم را رزرو کرده بودم. انگار که همه چیز بر ضد من عمل می کرد، اینجا دیگر مغزم میخواست منفجر شود، سریع یک شخص شمال اروپا را پیدا کردم، از او خواستم کمک کند، و در قبال این کار پول نقد به او بدهم، اما او اعتماد نکرد، و من به او حق می دهم، هرچه باشد او باید شماره کارتش را به اکانت من وارد می کرد.
دیگر احساس می کردم یکی از همان بی خانمان هایی شدم که در ایستگاه اتوبوس خوابیده اند، سعی کردم یکی شبیه آن ها شوم، در نتیجه گوشه ای برای خود پیدا کرده و نشستم. حالا تنها فرقی که من و آنها داشتیم این بود که من کیف های بزرگ داشتم، لباس های تمیزتر، و سیگار هم نمی کشیدم.
مات و مبهوت به آسمان نگاه می کردم، به آندره پیام دادم داستان را برایش تعریف کردم، به خواهر فرانسوی ام در فرانسه، به دوستان دیگر، و دیگر دوستان ایتالیایی. اروپا شب شده بود و کسی پاسخگو نبود، در واقع کسی هم نمی توانست کاری کند.
تصمیم گرفته بودم همانجا بمانم تا وقتی اتوبوس ونیز را هفت صبح میبینم به او داستان را تعریف کنم، و بخواهم که بدون رزرو از پیش مرا همسفر خود کند. اما با این شانس بسیار کمی داشتم.
صندلی را پیدا کردم بر روی آن دراز کشیدم، و همینطور با موبایل تست می کردم، به صورت معجزه توانستم بلیط را رزرو کنم، یکی از دوستانم باور نمی کند که بانک دیگر نیازمند پیامک تایید نبوده.
حالا دیگر مطمئن بودم که اتوبوس 7 صبح به مقصد ونیز مال من خواهد بود. کمی به خود آمدم دیدم پشه ها نقطه ای برای نیش زدن بر روی پاهایم نگذاشتند، هوا بسیار سرد شده و من خواب آلود. تصمیم گرفتم بر روی صندلی های آهنی ایستگاه بخوابم. هریک از بندهای کیفم را به دور اعضای بندم پیچانده و تلاش کردم که بخوابم. طاقتفرسا بود، اگرچه در مورد خوابهایم بسیار سوسول و حساس هستم، توانستم کمی بخوابم و دیگر ساعتهارا با چشمان بسته استراحت کنم، اگرچه هوا بسیار سرد شده بود و پشه ها دیگر چشنی با خون من برپا کرده بودند.
حدود ساعت شش صبح بود، تا با صدای سه ایرانی بیدار شدم، دو دختر و یک پسر که میخواستند از آنجا به فرودگاه بروند و به ایران پرواز کنند. خوشحال بودم، انگار سه فرشته نجات دیده ام، معین که همچنان با هم دوست هستیم، داستان را از من پرسید، و من هم داستان آنها را، این سه دانشجو با چمدان های بزرگ نگران قوانین بار پرواز بودند.
چمدان های آنهارا با ترازوی سفری که داشتم وزن کردم، و ترازو همانجا خراب شد 😀، اما ناراحت نشدم، پیش میاد دیگه، کمک به خواهران و برادر هم میهن میتوانست روز خوبی را برایم رقم بزند. با این سه خداحافظی کردم و اتوبوس ونیز رسید، سوار شدم.
ونیز
پل آزادی ونیز
همانطور که اصلی ترین جاده شمال ایتالیا (ای 70) را طی می کنم، در قلب خویش از طبیعت سپاسگزاری کرده و ناگهان طلوع خورشید را از پشت ابرهایی که با باران آسمان را زیبا کرده اند می بینم. با خود فکر می کنم که من چه خوشبخت بوده ام که اتوبوس دیشب بدون من میلان را ترک کرد.
بی درنگ ارزشش را داشت، ارزش داشت که من شاهد این طلوع زیبا باشم، چهره این همه آدم جدید را در روز ببینم. نرمی این صندلی را حس می کنم، بمانند یک معجزه است، قدر لحظات و متریال ها را بیشتر می فهمم. فکر میکنم همین اتفاقات تلخ و شیرین هستند که زندگی را می سازد. آموختم که دیر نباشم، و بیشتر به زمان توجه کنم.
شهر ونیز بزرگ است، و در سرزمین اصلی ایتالیا قرار دارد، این شهر 120 جزیره دارد، که بزرگترین آنها، همان مرکز تاریخی ونیز، شهر روی آب است. سرزمین اصلی ونیز، توسط پلی به نام "پل آزادی" به جزایر ونیز متصل می شود، که در پایان ویدیو می بینید.
این پل در سال 1932 توسط مهندس یوجنیو میوززی طراحی شد و توسط بنیتو موسولینی در سال 1933 با عنوان Ponte Littorio ("پل لیکتور") - نامی که در دوران فاشیسم برای چندین پل دیگر ایتالیایی استفاده می شد افتتاح گردید. در پایان جنگ جهانی دوم ، این شهر به افتخار پایان دیکتاتوری فاشیستی و اشغال نازی به Ponte della Libertà تغییر نام داد.
کشتی "نروجین جید"
به طور بسیار تصادفی، با ورود به ونیز کشتی معروف "نروجین جید" را دیدم! سفر با این کشتی یکی از آرزوهای جهانگردان است. از نزدیک دیدن این کشتی یکی از جاذبه های ورود من به ونیز بود. در صفحه ویکی پدیای این کشتی تاریخی از آن می توان یافت.
نروجین جید یک کشتی کروز برای نروژ کروز لاین (NCL) است که در اصل به عنوان "افتخار هاوایی" برای بخش NCL America آنها ساخته شده است. این کشتی در مراسمی در اسکله سن پدرو در لس آنجلس، کالیفرنیا در 22 مه 2006 غسل تعمید داده شد. این کشتی پاناماکس در کارخانه کشتی سازی Meyer Werft، در پاپنبورگ آلمان ساخته شده و با ظرفیت ناخالص حدود 93.500 ثبت شده است.
این کشتی هرساله برنامه های سفر خود را تنظیم می کند، و برروی سایت شخصی اش قرار می دهد، که علاقمندان میتوانند آنها را رزرو کنند، شاید برای ماه عسل 😍
در مسیر ایستگاه اتوبوس تا هتل، کمی تصویربرداری کرده و به ساختار ونیز و تاریخچه آن می اندیشم. فکر می کنم ونیز یکی از آن جزیره هایی است که دوست داشته باشم در آن مدتها بمانم. این جزیره بعضی از استانداردهای زندگی مرا دارا می باشد.
در این شهر هیچ خودرویی وجود ندارد، بسیار آرام است، بیشتر خانه ها تاریخی و هنرمندان بسیاری در آنها زیست می کنند. هنر در کوچه پس کوچه های ونیز بسیار موج می زند.
از دیدنیهای این شهر میتوان به میدان سن مارکو محل دفن مرقس یکی از حواریون عیسی مسیح که به سن مارکو مشهور است، اشاره کرد. شهر ونیز به خاطر شکل عجیب و همچنین تعدد آثار تاریخی و هنری و معماری در لیست میراث جهانی یونسکو نیز قرار گرفته که همین موجب شده سالانه میلیونها نفر (بیست میلیون بهطور تخمینی) از سر تا سر جهان برای دیدن این شهر سفر کنند.
ممکن است که کمی بیشتر در ونیز بمانم از عشق دیوانه شوم. به هر طرف که نگاه می کنم، هنرمندی در حال هنرنمایی است، به گوشه ای نگاه می کنم نوازنده ای در حال نواختن قطعه مورد علاقه ام از فرانتس شوبرت، سرناد با شیشه های لیوان است؛ به راستی روح رافائل، بوتیچلی و داوینچی را می توان در نقاشان این شهر یافت.
مجسمه ها و آثار برجسته در میدان های این جزیره یا بهتر است بگویم شهر کوچک، با من سخن می گویند، می گویند که من در میهن میکلآنژ قدم نهادم. این احساس بسیار غیرقابل توصیف است. تمامی بناهای معماری این شهر، عشق و نگاه هنری هنرمندان ایتالیا را به تصویر می کشند، در هر طرف صدای قایق ها، و امواج کوچک آنها که به دیوارهای تاریخی و جلبک بسته ی خانه ها برخورد می کند به گوش می رسد.
می توانم احساس تاجر و جهانگرد ونیزی، مارکو پلو را از رهسپاری و بازگشت از سفر را درک کنم، غروب در ونیز به شدت زیباست، اینجا غروب های جمعه معنا ندارد.
یکی از چهره های هنری، حساس و فروتن سرشناس ایتالیایی که با او دوست هستم، در پاسخ به احساسات من در مورد این شهر می گوید که ونیز را برای من ساخته اند.
آنها مرا به عنوان انسانی بسیار آرام می شناسند، می گویند تمام وجودم سرشار از آرامش است؛ اما باید اعتراف کنم، در قلبم آشوبی از رازها برپاست. درست به مانند ونیز و خانه هایش، کوچه های خلوتش در عصرهای پاییزی؛ همانطور که قدم می زنم از پنجره خانه ای صدای ویولون می آید، قطعه ای از پاگانینی که گویا احساساتی از قلب نوازنده را می خواهد از گوش هایم وارد تمامی سلول های بدنم نماید.
براستی من تمام چیزهایی را که دیده ام و یا حس کرده ام را نمی توانم بیان کنم، درست به مانند عطری که نمی توانید برای کسی که آنرا بو نکرده تعریف کنید، نه راهی برای بیان باقیست، و نه راهی برای گریز. به یاد نقل قولی از جهانگرد ونیزی مارکوپلو می افتم، من نیمی از آنچه دیدم را ننوشتم، زیرا می دانستم که مرا باور نمی کنند.
ونیز، برای من بمانند بهشت است، چراکه معنای یک شهر واقعی می دهد، درست در خود طبیعت بنا شده، انسانهایی متمدن، هنرمند و زیبا را در خود نهفته. مارکوپلو می گوید: "هر بار که شهری را توصیف می کنم، چیزی درباره ونیز می گویم".
گیاهی را تصور کن، که از درختی به پایین آمده، چنان که مردم سرشان با آن برخورد، و گاه کودکان آنرا از بین می برند. کمی جلو تر، به آجرهای دیوار نگاه کن، که چنان گیاهی از آن ریشه کرده و سر به بیرون نهاده.
این واقعیت تمام جهان است. انسان همواره شبیه به همان گیاه است، در باور من سختی ها زیبایی می آفرینند.
ونیز به سادگی زیبا نشده، طراحی آن به مانند همان گیاه است، خانه هایی که از سرزمین اصلی ریشه کرده اند و از دل دریا سر به بیرون آورده اند. زندگی در ونیز نیاز به مراقبت از آن دارد، به مانند عشق، به مانند گلدانی که نباید از آن چشم برداشت.
ونیز شهر جشنوارهها و کارناوالها نیز هست. برای مثال جشنوارهٔ فیلم ونیز در اواخر اوت، هر سال یکی از اتفاقات مهم دنیای فیلم و هنر است. کارناوال ونیز هم که در ماه فوریه در تمام شهر برپاست، از بزرگترین و قدیمیترین کارناوالهای جهان است. این کارناوال به کارناوال ماسکها نیز مشهور است. ماسکهای فیلم چشمان کاملاً بسته را نیز هنرمندان این شهر ساختهاند.
آنها به ما می گفتند که زمان بسیار زود می گذرد، اما هیچگاه نگفتند زمان سریع تر از آنچه که آنها می گویند، و آنچه که ما می پنداریم، می گذرد.
گاهی درست به مانند بازنشسته ای می اندیشم که اکنون باید چطور زیست کنم، فکر می کنم باید قایقی در ونیز بگیرم، صندلی هایش را بردارم، کف آن دراز بکشم و تا زمانی که زنده ام به موسیقی شوپن گوش دهم، چنانکه دستگاه پخش را در کف چوبی قایق قرارداده تا با لغزش آن انگشتان شوپن را بر روی پیانو احساس کنم.
می خواهم با تمام وجود به هیچ فکر نکنم، میخواهم اگر می شود یکی از آثار میکلآنژ را با خود به همراه ببرم، و یک نقاشی از داوینچی؛ می خواهم اگر می شود بوی قهوه را در شیشه ای بریزم، و یا پرفیومی از "ایو سن لوران" را با خود داشته باشم. دوست دارم پاکت های نامه و کاغذهایی با تعداد محدود، و جوهر و قلمی را با خود برده تا برای هرآنکه دوستش داشتم نامه ای بنویسم... این چیزیست که واقعا می خواهم.
راستش را که بخواهید، پس از بازگشت از سفر ایتالیا در سال 2016، احساس خوبی نداشتم، از بعضی از کسانی که دیده بودم ناامید شده بودم، از اتفاقات بسیار تلخ...، و در کل ایتالیا را کشور خوبی نمی دانستم. جوانتر بودم، و تاریخ را نمی دانستم.
اکنون اما می اندیشم که من بسیار به ایتالیایی ها بدهکار هستم، برای آنچه آنها به ذهن من، نه تنها در سال 2016، بلکه از دوران کودکی ام بخشیده اند. آثار هنری ماندگاری که تاریخ را دگرگون کردند و زیبایی هایی که در قلب خود من آفریدند.
باران کم کم آغاز شده و من با عجله به آن سوی پل می روم، سفر به ونیز در حال پایان است و کمی نمانده که احساساتم فواران کند. سکویی قدیمی میابم که انگار صدها سال در آنجا بوده، بی آنکه نگران خاکی شدن لباسهایم باشم می نشینم و دقیقه ها با آثار انیو موریکونه اشک می ریزم. دیگر کنترل از دستانم خارج شده، و این تنها کاریست که می توانم انجام دهم، نه برای غم و اندوه، فقط برای احساساتی که پس از دیدن این شهر فوران کرده است.
در کتابی می خواندم که نوشته بود "چرا انسان هیچوقت از داشتن چیزهایی که دارد راضی نمی شود؟"
این سوالی بود که مدتها پیش از خود پرسیده بودم. درست زمانی که نمیخواستم تمام عمرم را در دانشگاه و یا در زیر سقفی بگذرانم. پر از شور و اشتیاق برای نبودن، هیچگاه نمی خواستم ساعت ها در رستوران ها بنشینم، غذا بخورم و با دیگران در مورد رویاهایم حرف بزنم، نمی خواستم با ماشین خیابان هارا بچرخم، یا در فروشگاه ها تمام عمرم در حال خرید لباس باشم.
حرفهای دیگران در مورد هیچگاه نگاهم به زندگی را تغییر نمیداد. من فقط میخواستم تا در جوانترین حالت خود زیست کنم و پاسخ کنجکاوی هایم را داده باشم. می خواستم از همه چیز سریع سیر شوم، چون می دانستم چیزهایی که میخواهم فقط الان ممکن است برایم جذاب باشند، شاید در سی سالگی چیزهایی که حالا می خواهم تجربه کنم برایم تازگی نداشته باشند. در واقع تمام چیزهایی که در بالا نوشتم را میخواستم، اما نه حالا.
اکنون اما، که احساس می کنم کم و بیش به سوالات ذهن خود پاسخ داده ام، در جستوجوی لانه ای برای زیست، کتابی برای خواندن، و کافه ای برای نشستن هستم؛ اینبار دیگر شهوت هیچ چیز را ندارم.
حالا که مدتهاست تنها در ونیز قدم می زنم با خود می اندیشم، که احساس تعلق به مکان از کجا شکل می گیرد؟ چرا ما دیگران و یا خود را متعلق به جایی می دانیم؟
این مرزها هستند که در طول تاریخ مارا از هم جدا ساخته، برای شما چطور؟ دوست دارید جهان را تکه تکه ببینید و یا یکپارچه؟ چرا میکلآنژ باید هنرمندی از ایتالیا باشد و حافظ شاعری از سرزمین پارس؟
در زیر باران و به دور از مرکز شهر قدم می زنم، برای مدتی مرزها را از ذهنم پاک کرده و به جهانی آزاد می اندیشم، جهانی که اینگونه در نگاهم زیباتر است. با آثار پاگانینی، موریکونه، مانورینو، فدریکو فلینی می اندیشم، اگر در واژه هایم ناسیونالیسم را حذف کنم، جهان به داشتن آنها افتخار خواهد کرد، و نه فقط ایتالیا. همانطور که این کره ی زمین به داشتن خورشید و باران افتخار می کند و با زیبایی هایش مارا مجنون خویش می کند.
درست در گوشه ای از ونیز، خانه ای زیبا، پوشیده از برگ، با بالکنی دلباز، مرا به سوی خود می کشاند. کانال این کوچه با کانالهای آبی دیگر فرق می کند، دست نخورده و پهناور، همچنین کلیسای باروک روبروی خانه، چشم اندازی سفید برای آن ترسیم نموده؛ این زیباترین خانه ای است که در ونیز دیده ام. فکر می کنم اگر در این جهان شانس انتخاب به من داده شود، بی درنگ این خانه را مکانی برای زندگی ام انتخاب می کنم.
تصمیم گیری برای چیزهای کوچک، یکی از ضعف های من است. به طوری که با دیدن "گوندولا" ها با خود ساعت ها فکر می کنم، آیا باید سوار شم؟ یا نه؟ در واقع گوندولا چیزیست که بسیاری از گرشگران که به ونیز سفر می کنند، برای دقایقی به دور شهر با آن سفر می کنند، اما اندک پیش می آید تا کسی را تنها سوار بر آنها ببینید.
با خود می اندیشم، شاید باید زمانی که ازدواج کردم، با او به اینجا بیایم؟ می خواهم اولین بار آن زمان باشد، یا فکر می کنم شاید باید بیشتر قدم بزنم تا در آب ها باشم؟ یا می اندیشم که اگر سوار نشوم انگار چیزی را از دست داده ام، این طور شد که من هیچوقت بر یک گوندولا سفر نکردم. حالا که دوستانم می پرسند چرا؟ می گویم: "برای من بیش از حد رمانتیک است".
گوندولا یک نوع بلم و قایق پاروئی باریک و دراز است که در شهر ونیز ایتالیا برای جابجایی افراد و بارها استفاده میشود. گوندولاها سدههای پیاپی وسیله اصلی ترابری در ونیز بودهاند و امروزه نیز نقش مهمی در جابجایی مردم و کالاها در آبراهههای ونیز دارند. گوندولا توسط یک پاروزن به نام گوندولیر (گوندولاران) حرکت میکند. گوندولاران رو به سوی ته قایق ایستاده و یک پاروی تکی را درون آب فشار میدهد تا گوندولا به حرکت درآید.
اکنون که چند خزان را دیده ام، چند زمستان عاشق شده ام، و معنای تابستان را دانستم، می توانم به ندرت وابستگی ام را به هرچیزی حس کنم. واقعیتی که هر لحظه در ذهن من مرور می شود، واقعیتی که تاکید بر کوتاهی عمر دارد، باز از من عبور را میخواهد، گذشت را میخواهد.
اینجا در بالای پل قدیمی و زیبای "آکادمی" به این فکر می کنم که این پل چه زیبایی ها را دیده است، چه خزان ها و زمستان ها، چه پرندگانی بر روی آن عاشق شده اند، و چه انسانهایی از روی آن عبور کرده اند.
آدمی با دیدن زیبایی ها، ناخودآگاه به وجد می آید، زبان باز می کند، و برای دیگری شوق تماشای زیبایی هارا بازگو می کند؛ اما این برای من تاکنون متفاوت بوده. سفرهای تنهایی ام، کشمکش های بسیاری را در قلب من ایجاد نموده اند. چشم هایی که بسیار دیده اند، گوش هایی بسیار شنیده اند، و زبانی که هیچکس در کنارش نیست تا چیزی را بگوید. در واقع قلب من پر از اسراریست که همانجا مانده اند. و یا گاه با خود در قلب خود سخن می گویم.
اکنون که می نویسم، اعتراف می کنم که کلماتی برای بیان احساساتم وجود ندارند.
"کسانی که هرگز رنج نکشیده اند قادر به همدردی نیستند ..." - نیکولی توماسئو
عکس: مجسمه نیکولی توماسئو ، ونیز ، ایتالیا
اگر ذهن را از ادیان تهی کنیم، و به آنها و افرادشان فقط به عنوان واقعه ای تاریخی نگاه بی اندازیم، می توان نگرشی تازه ای را در جهان خود آغاز کنیم.
همانطور که من از کوروش بزرگ بسیار آموخته ام، از عیسی مسح بسیاری از چیزهارا یادگرفته ام. نگاه انسان دوستانه وی به تمامی جهان، برابرانگاری تمام مردم، خاصیت حقیقت و عشق را آموخته ام. به طوری که هر روز به اندیشه های وی فکر می کنم.
من از هر دینی دوستانی دارم، در میان بهترین دوستانم مسیحی، مسلمان، بودایی، بی دین و ... یافت می شود؛ من در ذهن خود تمامی آنهارا پیروان خوبی ها و آموزه های درست می دانم؛ در واقع در اندیشه من دین نباید به عنوان یک "دستور" انتخاب شود، بلکه به عنوان راهنما؛ اگر بتوانید چیزی خوب از کسی بیاموزید، چراکه نه؟ البته من برای نظر در مورد چیزهای بزرگ بسیار کوچک هستم.
در پشت من کلیسای جامع سینت مارکو را در میدان سن مارکو، مهمترین کلیسا در مرکز شهر ونیز را میبینید، در اینجا فیلم های بسیاری ساخته شده، در واقع برای ونیز بمانند برج ایفل است.
تگ ها
italy
italia
milan
venice
bologna
florence
pisa
rome
ایتالیا
میلان
ونیز
رم
بولونیا
فلورانس
پیزا
بارگذاری دیدگاه ها