وحید تکرو
منتشر شده در

راپسودی اتریشی: سمفونی احساسات

اتریش

––– بازدید
0 دیدگاه
  • نویسنده
    نام
    وحید تکرو
  • از بوداپست تا وین

    نخستین بار که به اتریش سفر کردم، 23 سال داشتم. نوجوانی غرق در هنر سینما، موسیقی و فرهنگ که اکنون قرار است پا به یکی از هنری ترین شهرهای جهان بگذارد. آن زمان همه چیز رویایی پیش می رفت.

    من، از کودکی باور داشتم که باید کارهایی را که در بازنشستگی قرار است انجام دهم را انجام دهم، در واقع رویاهایم را زندگی کنم، دوست داشتم به سوی آنچه که دوست دارم، هرچه قدر هم که کوچک باشد بشتابم؛ حتا اگر خوردن یک شیرینی در رستورانی اتریشی باشد، رستورانی که بتوان از پنجره اش به هنرمندی که موتزارت را می نوازد گوش داد. هرچند این باور در طول زمان از انگیزه من برای زیستن کاست، که بیشتر از آن خواهم نوشت.

    درواقع قرار نیست از من سفرنامه بخوانید. این احساسات من خواهند بود که کلمات را کنار هم قرار خواهند داد. دنیای من دنیاییست متفاوت؛ انگار که شخصیتی از یک رمانی کهن را زیست می کنم. شخصیتی که گاه از آن خسته شد و دل را به جاده ها می زنم. سفر به وین، با یک تاکسی از شهر بوداپست پس از ترک دوستان مهربانم ویکتوریا و زولتان آغاز می شود.

    با دو کوله پشتی که سفری طولانی در پیش دارند به وین رسیدم.

    از بوداپست تا وین
    از بوداپست تا وین
    از بوداپست تا وین

    نویر مارکت Donnerbrunnen

    در اتریش احساساتم به گونه ای به اوج خود می رسد. هنر راهی برای رهایی احساسات است، و من در طول زندگی به هنرهای مختلفی چنگ زدم. وین جاییست برای رویارویی من با خود، جایی که انگار هنرمندانی که پیشتر در این شهر زیسته اند، احساساتی شبیه به من را داشته اند.

    به موتزارت، بتهوون، شوبرت، سالیری و برامس فکر می کنم، به آنهایی که با آثارشان زیسته ام. فکر می کنم که بتهوون که از بامداد تا تماشای نور مهتاب به آن گوش داده ام درست از خیابان هایی عبور می کرده که من اکنون عبور می کنم. این اتفاقات کوچک در زندگی، چیزهایی بزرگ به من بخشیده اند، احساساتی عمیق فرای کلمات. کلمات... گاهی کلماتی برای بیان احساسات وجود ندارد، و شاید زبانی جدید باید برای آن پدید آید.

    در میدان "بازار جدید" ایستاده ام، جایی که در جنگ جهانی دوم میدان جنگ بود و همه چیز در آن تخریب شد.

    یکی از مهم ترین و چشمگیرترین بخش های نویر مارکت Donnerbrunnen است، که توسط گئورگ رافائل دونر طراحی شده و از سال 1737 تا 1739 ساخته شده. این مکان محل محبوب اجتماع خرده‌فرهنگی های وینی در دهه 1980 بود.

    نویر مارکت Donnerbrunnen

    لئوپولد برونن توسط یوهان مارتین فیشر

    انسان هرآنچه که خلق می کند را سعی دارد به زیباترین شکل ممکن بسازد، فارق از اینکه آن چیز زیبا از آب دربیاید یا نه. آن چیز می تواند زندگی او باشد، یا روابط او، کودکان او، و یا یک اثر هنری. انسان کمالگرا است.

    من دلباخته ی آثار مجسمه سازان هستم، آنها این را به خوبی میشناسند، به خوبی به دیدگان می بخشند. آثار میکلانجلو برای مثال، انسان را اغلب با بدنی کمال یافته پیکرتراشی کرده است. یا همین اثر لئوپولد برونن توسط یوهان مارتین فیشر، که خود توسعه دهنده یک مدل تشریحی برای هنر برهنه بود.

    آنچه به تاریخ و هنر اهمیت ویژه ای میبخشد، آموزه هاییست از انسان های پیشین. اندیشه و کمال گرایی انسان در طول تاریخ از آثار هنری قرن های گذشته پیداست. بنابرین می توان کشف کرد که می هرآنچه که ساخته ایم، علی رقم نتیجه پسندیده، کمالگرایانه کلید خورده است؛ و این کافیست تا از گذشته خود رنج نبریم و فقط از آن بیاموزیم. شما گاه می توانید خالق چیزی باشید که نتیجه اش خوش آیند نباشد. چرا که نه؟

    لئوپولد برونن توسط یوهان مارتین فیشر
    لئوپولد برونن توسط یوهان مارتین فیشر

    خیابان های وین: بخش نخست

    آفتاب در شهرهای بارانی زیباتر است؛ زیر نور آفتاب قدم زده و از مشاهده سایه خود لذت می برم، من وجود دارم؛ سالها گذشته و من به قهرمان زندگی خویش تبدیل شده ام. انگار رمانی را زیست می کنم که از همه بیشتر خوانده ام، گویی کاراکتری را زیست می کنم که بیش از همه می شناسمش.

    در این افکار، به کوچکترین جزییات فکر می کنم، هنر پشت همه چیز را درک می کنم، با نگاه به هرچیزی خاستگاهش به یکباره و ناگهان از چشمانم عبور می کند. به زمین، که چطور هنرمند با مخلوط کردن شن، ماسه و قیر آنها را به آسفالت تبدیل کرده، با نگاه به ساختمان ها و آثار هنرمندان وینی تصویر معماران قرنهای گذشته از چشمانم عبور می کنند، با هر تابش نور خورشید بر روی ماشین ها، فکر می کنم که شاید همه چیز اینگونه کنارهم قرار نگیرند، شاید همه چیز هیچگاه به مانند همین لحظه نباشند؛ به آسمان نگاه می کنم، شاید قرارگیری ابرها در کنار یکدیگر هیچگاه به این شکل نباشد.

    به انسانها نگاه کرده و به قرار گرفتن انسانها کنار یکدیگرفکر می کنم، لحظاتی که با هم دارند، کلماتی که کنار هم میگذارند، زمان، نحوه تابش نور خورشید در آن لحظه بر روی پوست آنها، نوع نشستن و نگاه آنها به یکدیگر... شاید هیچگاه دوباره همه چیز به همین شکلی که اکنون است تکرار نگردد. این افکار من در وین است.

    خیابان های وین: بخش نخست

    کلیسای سنت شارل بورومئو

    آنچه مرا مجذوب معماری باروک کرده، تلاش منظم هنرمند معمار برای ایجاد یک معماری نامنظم و پر پیچ و خم است؛ اینکه هنر از چهارچوب قاعده خارج شد و اینبار احساسات هنرمند اثر را فرمانروایی می کند.

    معماری باروک از ابتدای قرن 17 با مایه گرفتن از انسان‌گرایی، بساط شیوه‌گری منیریسم را برچید و در رویارویی با ضوابط کلاسیک حق اولویت را از عقل گرفت و به احساس سپرد. در این شیوهٔ معماری، با ایجاد هماهنگی و هنجار در میان عناصر و مفاهیمی گوناگون و در هم آمیخته‌گری شکوهمند در فضای کلان ارائه می‌دارد. هدف اصلی باروک پیش‌بینی فضایی کلی در مرکز، منظم کردن فضایی فرعی و نمای ورودی و سرانجام به خدمت گرفتن عناصر پیکرشناسی و نقاشی و سایر هنرهای تزیینی برای ایجاد اثری کامل می‌باشد.

    کلیسای سنت شارل بورومئو

    کلیسای سنت شارل بورومئو در شهر وین، کلیسای باروک ساخته 1737 یکی از آثار زیبای باروک برای من است. راستی می دانید در آمارها، وین بهداشتی ترین شهر جهان است؟

    هتل ساچر وین

    وین مرا به تاریخ می برد، به زندگی هایی که زمانی زیبا بوده اند. به عاشقانه هایی که میتوان از آنها فیلم ساخت، مرا به موسیقی می برد، به مرکزی که هنر در آن به اوج خود رسیده.

    وین، مرا به قلب تپنده موسیقی می‌برد، جایی که نغمه‌های جاودانه در تار و پود وجودم نفوذ می‌کنند و روحم را نوازش می‌دهند. گویی در تالاری باشکوه قدم می‌گذارم، جایی که بزرگان هنر در آن به خلق شاهکارهای خود پرداخته‌اند و هر نغمه، داستانی از عشق و زیبایی را بازگو می‌کند.

    Hotel Sacher Vienna

    در پشت من هتل ساچر وین را می بینید، این یکی از همان مکانهاییست که بسیاری را دیده است. یکی از مشهورترین هتل های جهان، عضو ال‌اچ‌دبلیو، ساخته شده در نزدیکی خانه سابق آنتونیو ویوالدی در سال 1876، روبروی اپرای وین، میزبان بسیاری از افراد مشهور بوده است.

    برخی از مهمانان: فرانتس جوزف، امپراتور فرانتس جوزف اتریش، پادشاه ادوارد هشتم و والیس سیمپسون، ملکه الیزابت دوم، شاهزاده رینیر سوم از موناکو و گریس کلی، جان اف کندی.

    هربرت فون کارایان، لئونارد برنشتاین، پلاسیدو دومینگو، و خوزه کارراس، رودولف نوریف، جان لنون و یوکو اونو، شارون استون، جاستین بیبر و نائومی کمپبل.

    عکاسی من در وین: بخش نخست

    1. تندیس امپراتور فرانتس اول در صحن هوفبورگ، وین، اتریش
    2. قدرت در دریا، اثر رودلف ویر، مایکلرتراکت، هوفبورگ، وین، اتریش
    3. تندیس هرکول در حال کشتن سیمرغ‌های استنفال در ورودی میدان مایکلرپلاتس به مایکلرتراکت، کاخ هوفبورگ، وین
    عکاسی من در وین: بخش نخست

    تندیس امپراتور فرانتس اول در صحن هوفبورگ، وین، اتریش

    عکاسی من در وین: بخش نخست

    قدرت در دریا، اثر رودلف ویر، مایکلرتراکت، هوفبورگ، وین، اتریش

    عکاسی من در وین: بخش نخست

    تندیس هرکول در حال کشتن سیمرغ‌های استنفال در ورودی میدان مایکلرپلاتس به مایکلرتراکت، کاخ هوفبورگ، وین

    عکاسی من در وین: بخش نخست

    اندیشه ها در وین

    انسان، در قفس هستی، با رنج هم‌آغوش است. از تولدی که خود اختیار آن را ندارد، تا مرگی که به ناگزیر فرا می‌رسد، رنج، همدم اوست. در این گذر کوتاه، می‌کوشد تا با تلاش و کوشش، طعم زندگی را شیرین‌تر سازد. گاه کار می‌کند، گاه ازدواج می‌کند، گاه صاحب فرزند می‌شود و گاه در پی علایق ذاتی خود می‌رود تا تلخی این سفر اجباری را اندکی بکاهد.

    وین

    اما در این میان، رنجی بس جانکاه، گزنده‌تر از هر زخمی، بر روح و جان او سایه می‌افکند: سرزنش دیگران. انسانی که در تلاش برای رهایی از قفس هستی است، در این مسیر پرفراز و نشیب، بارها از سوی دیگران مورد سرزنش و قضاوت قرار می‌گیرد. گویی کافی نیست که در قفسی نامرئی اسیر است، گویی کافی نیست که در قفسی نامرئی اسیر است، گویی کافی نیست که رنجِ گذر عمر، جان او را می‌فرساید، بلکه باید بار سرزنش و نکوهش دیگران را نیز بر دوش بکشد. این سرزنش‌ها، تازیانه‌ای بی‌رحم بر زخم‌های روح اوست و رنج او را دوچندان می‌کند.

    زندگی، در این نگاه، به مثابه قفسی در آسمان است. پرنده‌ای که در آرزوی رهایی بال می‌زند، گاه طعم پرواز را نیز می‌چشد، اما قفسی نامرئی او را در بند خود نگاه می‌دارد. رنج و مشقت، یار همیشگی انسان در این قفس است، چه فقیر باشد و چه ثروتمند. هیچ‌کس از این رنج بی‌نصیب نیست و هر انسانی به گونه‌ای با سختی‌ها و چالش‌های زندگی دست و پنجه نرم می‌کند.

    بخش دوم عکاسی من در وین

    آلبرتینا: بخش نخست

    زمان، بر خاطرات عمق و معنا می‌بخشد؛ برای من اینگونه بوده است. خاطره‌ای که در گذر زمان نپزد، تکه‌ای خام و بی‌مفهوم از هستی‌مان است. من، که در نوجوانی به وین سفر کرده ام، امروز در هر گوشه از آن شهر خاطره‌ای زنده می‌یابم. بوی موتزارت در فضا پیچیده است، بی‌آنکه صدایی بشنوم، آن را با تمام وجودم حس می‌کنم. آیا شما هم چنین حسی را تجربه کرده‌اید؟ من، همیشه با تمام وجودم سفر کرده‌ام. در آن شهر غرق می شوم و چیزهایی را حس می کنم که حتی کسی که زاده آن باشد حس نخواهد کرد.

    در وین، با تمام وجودم زندگی کردم. تصورم را فراتر از زمان بردم و دوران‌هایی را که هنوز متولد نشده بودم، در ذهن مجسم کردم. می توانم موتزارت را با لباس هایش تصور کنم که به سوی اپرای وین قدم برمیدارد، می توانم تصاویری را در ذهن بسازم که توان به تصویر کشیدن آنهارا ندارم؛ در این دنیای شتابزده ی من که زمان بسیار کوتاهی برای سپری در اینترنت دارم، آرزو می کنم با متن هایم توانسته باشم ذره ای احساس را انتقال دهم.

    آلبرتینا: بخش نخست

    خیابان های وین: بخش دوم

    نقاشی های گوستاو کلیمت، تماشای زیستگاه موتزارت و شوبرت، سقوط امپراطوری، داستان ملکه الیزابت اتریش، معماری و کافه هایش کافیست که در اینجا حس "وجود داشتن" کنم.

    داستان های بسیاری از این شهر می دانم، هنرمندان بسیاری را می شناسم و تاریخش را خوانده ام. وین برای من جاییست که ترجیح می دهم با خود تنها باشم و فقط فکر کنم. روح من تنها پس از چند روز به گونه ای به این شهر متصل گردیده که گویی سالهاست در آن زیسته ام. بسیاری را میشناسم که در آن عاشق شده، عشق ورزیده اند، در جنگ آنرا ترک و به آن بازگشته اند.

    من برای چیزهایی سفر می کنم که ممکن است اغلب برای دیگران از درجه اهمیت کمتری برخوردار باشد؛ بیشتر چیزهایی درونی و عمیق است که نمی توان در موردشان نوشت یا صحبت کرد، نمی توان آنهارا توسط دوربین به تصویر کشید، نمی توان احساسات، و اتمسفر را به گونه ای انتقال داد. بدین شکل است که گاه در اشتراک گذاری نوشته هایم و تصاویرم تردید دارم، انگار آنهارا هدر می دهم، انگار شاید اگر بیشتر صبر کنم کلماتی بهتر برای بیان احساسات خواهم یافت؛ اما در این هیاهوی زندگی ناگزیر به ادامه حیات و "بودن" می شوم.

    خیابان های وین: بخش دوم

    ولفگانگ آمادئوس موتزارت

    گاهی در خیابان های شلوغ شهرهای توریستی، در میان توریست ها میخواهم فریاد زده و از آن صف خارج شوم، دوست دارم محیط شلوغ را ترک تا دوباره به خود بازگردم. دوست دارم به خود بازگردم، آدمی گوشه گیر، درونگرا و عمیق که میخواهد در طبیعت زیست کند، به موسیقی گوش فرا دهد، و با احساستش روزگارش را بگذراند. با احترام ویژه برای وین، صبح روز بعد از شهر خارج شده تا خود را به آرامگاهی برسانم که یکی از دلایل اصلی سفرم به وین است.

    آرامگاه ولفگانگ آمادئوس موتزارت

    آرامستانی که موتزارت، استاد موسیقی بسیاری از هنرمندانی که با آثارشان زیسته ام در آن خوابیده است. آرامستانی که هیچ توریستی در آن نمی بینم. اینجا برای لحظاتی متعلق به من و موتزارت است؛ جایی که گویی به خالق بسیاری از لحظاتم نزدیک می شوم، کسی که انگار روزگاری با او زیسته ام. سراینده قطعاتی که هیچگاه از خاطرم پاک نخواهند شد؛ آهنگسازی که همچنین بسیار به سفر علاقمند بوده است. کسی که گاه به آن خدای موسیقی، گاه حضرت موسیقی گفته میشود. شخصی که خدایان دیگر موسیقی از او الهام گرفته اند؛ بتهوون و شوبرت!

    میخواهم ساعتها در اینجا بنشینم و به موتزارت، لحظاتی که با موسیقی او خاطره دارم فکر کنم، احتمالن باید تمام زندگی ام را در ذهن مرور کنم.

    آرامگاه ولفگانگ آمادئوس موتزارت
    آرامگاه ولفگانگ آمادئوس موتزارت
    آرامگاه ولفگانگ آمادئوس موتزارت

    "گوش کردن به موتزارت به همراه موتزارت" با آنکه بارها بر صندلی‌های ارکستر، در دل سمفونی‌های عظیم، به هنرنمایی بزرگ‌ترین نوازندگان عصر حاضر گوش فرا داده‌ام؛ اما شنیدن موتزارت، به همراه موتزارت، تجربه‌ای منحصربه‌فرد و شاید برای بسیاری نامفهوم است. گویی روح من با روح هنرمندی از دو قرن پیش که الهام‌بخش نسل‌های متمادی بوده است، در هم می‌آمیزد.

    موتزارت، اگرچه بهترین موسیقی‌دان من نیست، اما الهام‌بخش بسیاری از هنرمندان محبوبم بوده است. سمفونی چهلم او، به خصوص، همدم تمام فراز و نشیب‌های زندگی‌ام، و خاطرات زیبای آن بوده است.

    من برای این چیزهاست که سفر می‌کنم، برای همین است که قول داده‌ام راه‌های تازه‌ای برای انتقال احساساتم بیابم. در همین راستا، تلاش کردم تا این حس را ثبت کنم. دوربین را بر روی پایه ای گذاشتم و ویدیویی کوتاه ساختم. آیا شما حس هایی مشترک با من دارید؟

    گورستان مرکزی وین

    در آرامگاه مرکزی وین قدم می‌زنم و در دریایی از اندیشه‌ها غوطه‌ور می‌شوم. یاد ماریا آلتمان در ذهنم تداعی می‌شود و به جمعیت سوگوار می‌نگرم؛ انسان‌هایی که در خلوت خود با یادِ رفته‌ها خلوت می‌کنند. هر انسانی، هر کسی که بوده باشد، در دل زمان جاودانه می‌ماند. یاد آثار جاودانه‌ی بتهوون، شوبرت و موتزارت، بی‌آنکه به صدا درآیند، در گوش جانم طنین‌انداز است. بتهوون، نامی که دیگر فراتر از یک شخص، نماد یک عصر طلایی در موسیقی است.

    گورستان‌ها، در سفرهایم جایگاه ویژه ای دارند؛ اغلب روزی را به آنها اختصاص می‌دهم. از آن‌ها می‌آموزم، احساساتی عجیب را تجربه می‌کنم؛ انرژی‌های مثبتی که گاه اوج یک سفر را رقم می‌زنند. دقیقاً ده سال پیش بود که این مکان های خاموش اما زنده را به مقصد سفرهایم تبدیل کردم. هرچند که به دنبال آرامگاه بزرگان هنر و اندیشه بودم، اما این تنها بهانه‌ای بود برای بازدید از پایان جهان. برای من، گورستان‌ها آخرین ایستگاه سفر زندگی هستند؛ جهانی که گرد است و پایانی ندارد؛ حتی پایان می‌تواند فراتر از گورستان‌ها باشد، چنان‌که بتهوون با موسیقی جاودانه‌اش این باور را در دل‌ها نهاد.

    لودویگ فان بتهوون

    بتهوون، شاهکار جاودان قرن هجدهم، از اعماق آلمان برخاسته تا موسیقی را به اوجی تازه برساند. تمام عمر را در پی آثار او بوده ام؛ او را تعقیب کرده ام؛ از خانه پدری‌اش در بن تا آرامگاه ابدیش در وین. تمام زمان هایی که با آثار بتهوون زیسته ام، اینجا زنده می شوند.

    قطعات لودویگ فان بتهوون از جمله نُه سمفونی، پنج کنسرتو پیانو، یک کنسرتوی ویولن، سی و دو سونات پیانو، شانزده کوارتت زهی، دو مس و اپرای فیدلیو، و مخصوصن سونات پیانو شماره ۱۴، یعنی سونات مهتاب، او را به یکی از برجسته ترین هنرمندان تمام دوران زندگی ام تبدیل می کند.

    آرامگاه لودویگ فان بتهوون

    آشنایی من با قطعات بتهوون از کودکی آغاز شد؛ بی‌آنکه بدانم او کیست. سال‌ها با قطعاتش زیستم؛ گویی تمامی پستی و بلندی های آثارش را درک می کردم. پس از شوپن، آثار اوست که غنی ترین لحظاتم با خودم را شکل داده است، خود را به خویش نزدیک تر ساخته و خودم را در قطعاتش غرق دیده ام.

    اینجا گورستان مرکزی وین است، که سه هنرمند محبوب من در آن خوابیده اند. اینجا در کنار بتهوون اثر "سونات مهتاب" را با او گوش دادم؛ اما چون شلوغ بود فیلمی از آن ندارم.

    آرامگاه لودویگ فان بتهوون
    آرامگاه لودویگ فان بتهوون
    آرامگاه لودویگ فان بتهوون

    فرانتس شوبرت

    فرانتس شوبرت، خالق آوه ماریا و سرناد، در عمر بسیار کوتاه خود آثار بسیاری را خلق کرد. او که بسیار از بتهوون جوانتر بود، تاثیر بسیاری از او گرفته بود؛ اما تقلید نمی کرد. در بیشتر آثارش ویولن صحنه را در دست گرفته و پیانو فقط همراهی می کند. شوبرت آهنگساز اتریشی که تنها سی و یک سال زنده بود الگوی تمام آهنگسازان برای کشف قسمتهای پنهان موسیقی شد.

    آرامگاه فرانتس شوبرت
    آرامگاه فرانتس شوبرت
    آرامگاه فرانتس شوبرت
    آرامگاه فرانتس شوبرت
    آرامگاه فرانتس شوبرت
    آرامگاه فرانتس شوبرت

    شوبرت جوانی بی پول، عاشق آواز و سمفونی، عاشق شعر و گوته، بیش از 1000 قطعه ی موسیقی خلق کرد؛ حتی "سمفونی ناتمام" او پس از مرگش کشف شد.

    بتهوون را ستایش می کرد، می گویند زمانی که برای نخستین بار یکدیگر را ملاقات کردن چنان از هیجان عصبی بود که پا به فرار گذاشت. طبق وصیت شوبرت او را در جوار آرامگاه بتهوون به خاک سپردند.

    ارتباط من با آثار شوبرت به شاهکار "سرناد" بازمیگردد. سرناد را بارها طی مراسم های مختلف را شنیده بودم؛ بی آنکه نام خالقش را بدانم. سمفونی های او را گاه با بتهوون اشتباه می گرفتم، تا اینکه شوبرت را یافتم و دریچه ای تازه به قسمت های پنهان موسیقی برایم باز شد. اکنون دلباخته آثار شوبرت هستم.

    آرامگاه فرانتس شوبرت

    یوهانس برامس

    یوهانس برامس، خالق اثر جاودانه ی رقص های مجاری، آهنگساز چیره دست، پیانیست و رهبر ارکستر آلمانی، زاده هابورگ و تکامل یافته ی وین بود.

    برامس، آهنگساز افسانه ای دیگریست که جهان پس از باخ و بتهوون به موسیقی اهدا کرد تا دوره رمانتیک زیباتر و کامل تر گردد.

    کمال‌گرایی افراطی برامس، او را بر آن می‌داشت تا بسیاری از آثارش را نابود یا منتشر‌نشده باقی بگذارد.

    آرامگاه یوهانس برامس

    سال 1972 سکه ای در آلمان توسط جمهوری دموکراتیک آلمان به نام یوهانس برامس ضرب شد.

    آشنایی من با آثار او توسط دیسکی بود که از نوازنده مورد علاقه ویولونم سارا چانگ داشتم. با گوش دادن به آثار او متوجه الماسی در این قطعات شدم، آن زمان بود که در کودکی با اثر رقص های مجاری و سپس با دیگر آثار برامس آشنا شدم.

    او کمی با فاصله در جوار آرامگاه بتهوون و شوبرت به خاک سپرده شد، اما آثارش همواره هر روز در تمامی نقاط جهان در حال اجرا شدن هستند.

    آرامگاه یوهانس برامس
    آرامگاه یوهانس برامس
    آرامگاه یوهانس برامس

    دفتر وین سازمان ملل متحد

    دفتر وین سازمان ملل متحد، یکی از چهار مقر اصلی این سازمان جهانی است. این دفتر که در ابتدای دهه 1980 به دعوت دولت اتریش در پایتخت این کشور تاسیس شد، به سرعت به یکی از مراکز مهم تصمیم‌گیری و فعالیت‌های سازمان ملل در اروپا تبدیل شد. اتریش با تامین هزینه‌های ساخت این مجموعه بزرگ، نشان از تعهد خود به صلح جهانی و همکاری‌های بین‌المللی داد.

    دفتر وین سازمان ملل متحد
    دفتر وین سازمان ملل متحد
    دفتر وین سازمان ملل متحد

    هتل کاخ باشکوه کوبورگ

    کاخ باشکوه کوبورگ، که در قرن نوزدهم به دستور پرنس فردیناند ساخته شد، حالا یکی از لوکس‌ترین هتل‌های وین است. این عمارت تاریخی که زمانی به خانواده سلطنتی زاکسن-کوبورگ تعلق داشت، پس از گذراندن سال‌ها به‌عنوان یک اقامتگاه سلطنتی، از دهه 1970 به یک هتل پنج ستاره تبدیل شد و همچنان میراث تاریخی و شکوه گذشته را در خود حفظ کرده است.

    هتل پاله کوبورگ در سال ۱۳۹۴ به مدت ۱۸ روز به کانون اصلی مذاکرات هسته‌ای جمهوری اسلامی با قدرت های جهانی تبدیل شد و میزبان گفتگوهایی بود که در نهایت منجر به توافق بر سر برنامه هسته‌ای ملاهای تهران گردید. توافقی که طولی نکشید تا شکست خورد.

    هتل کاخ باشکوه کوبورگ
    هتل کاخ باشکوه کوبورگ
    هتل کاخ باشکوه کوبورگ
    هتل کاخ باشکوه کوبورگ

    کاخ شون‌برون

    گم شده در رویایی طلایی در کاخ شون‌برون. این شاهکار امپراتوری نه تنها یک ساختمان است، بلکه کپسولی از شکوه و قدرت است. در ابتدا یک کلبه‌ی شکار ساده بود، که تحت حکومت امپراتریس ماریا ترزا به نمادی از شکوه هابسبورگ تبدیل شد.

    او آرزو داشت که رقیبی برای ورسای بسازد، و بدون شک موفق شد! معماری گوتیک معماری مورد علاقه من، معماری پیچیده‌ی کاخ، آراسته با ورق طلا و مرمر، یک جشن برای چشم‌هاست. از اتاق‌های باشکوه تا باغ‌های آرام، هر گوشه داستان‌هایی از امپراتورها، امپراتریس‌ها و اهمیت تاریخی را زمزمه می‌کند. تصور کنید که در سالن آینه‌ها می‌رقصید یا در باغ‌های منظره‌ای قدم می‌زنید. انگار وارد یک افسانه شده‌اید. آیا تا به حال سحر و جادوی شون‌برون را احساس کرده‌اید؟

    کاخ شون‌برون

    سال‌هاست که در کوچ هستم؛ از روزگاری که اینستاگرام و شبکه‌های اجتماعی هنوز به دنیا نیامده بودند. شما به آن «جهانگردی» می گویید. در این سال‌ها دریافتم که انگیزه‌های سفر، رودررویی‌ها، دانش و اندیشه‌هایم به سمت غنی تر شدن پیش می‌روند. شاید روزهایی را از سفرهای نخستین به یاد آورم که بیشتر در دورهمی ها شرکت می‌کردم، بیشتر به عکاسی و آن‌چه امروزه «تولید محتوا» می‌نامند، می‌پرداختم.

    امروزه همه چیز را در سطحی غنی تر -نسبت به گذشته- تجربه می‌کنم. چشمانم در پی رقص نورهاست، گوش‌هایم مشتاق موسیقی کلاسیک است، و احساساتم به سوی پیچیده‌ترین روابط انسانی گرایش می‌یابد. لبخندها، خنده‌ها، و رقص نورها در میان ابرها که در هر گوشه از جهان متفاوت است، اکنون دلیل سفرهای من هستند.

    وین، یکی از آن شهرهایی است که هفت سال پیش دل به آن باخته‌ام. شهری که موسیقی و تاریخ در رگ‌هایش جریان دارند و همیشه به عنوان نمادی از ظرافت و پیچیدگی فرهنگی شناخته شده است. این شهر نه تنها مهد موسیقی کلاسیک است، بلکه مکانی است که در آن تعاملات انسانی به پیچیدگی و ظرافتی می‌رسد که شاید در هیچ کجای دیگر جهان قابل مشاهده نباشد.

    گوییم که زندگی ام را خود کارگردانی کرده باشم، آنرا که در ذهن تماشا می کنم، در جایگاه شخص نخست ممکن است کارگردان خوبی نبوده باشم اما راوی خوب این مسیر پر پیچ و خم بوده ام. از ابتدای فیلم تا جایی که تاکنون دیده ام، پر از سکانس های زیبا و گاه تلخ بوده است؛ حال انگار فیلم سکانس های ژرف و واقع گرایانه تری را تجربه می کند.

    با گذشت سالها که حس پرنده ای را داشته ام که هیچگاه بر روی هیچ شاخه ای ننشسته، در هیچ لانه ای آشیانه نکرده و مداوم در کوچ بوده است؛ لحظاتی همچون خندیدن ها، صحبت های عمیق، موسیقی، بوها، صداها، نورها و حتی صدای باد در گوشهایم به ماندگار ترین سکانس های زندگی ام تبدیل شده اند. من از سفرهای گذشته ام بیشتر سایه ی رقص برگهای درختان را به یاد دارم.

    انگار زندگی عمیقی را زیسته ام، تماشاچی تداوم فصول مختلف بوده ام؛ گاه یک زمستان برایم پنج سال به طول انجامیده و عمری مانند یک روز از چشمانم گذر کرده. بنابراین ممکن است جویای شاخه ای باشم که بر آن آشیانه کرده و هیچگاه از وزش باد هراس نداشته باشم، چون به پرواز خود ایمان یافته ام.

    کاخ شون‌برون
    کاخ شون‌برون

    با وجود تمام امیدهایی که در نوشته پیشین برشمردم، سایه ناامیدی به تدریج بر دل می‌نشیند. از سال 2015، الهام گرفته از استوانه کوروش، مارتین لوتر کینگ، اسکار شیندلر و عیسی مسیح، و با تمرکز بر تاریخ جهان و تعاملات انسانی، گام در راهی نهادم تا به آرمان بلند "صلح جهانی" جامه عمل بپوشانم. به همراه دوستانم و گاه همراه با افرادی که به طور اتفاقی بر سر راهمان قرار می‌گرفتند، به عنوان فعالانی صلح‌طلب و ضد جنگ، با سیاستمداران قدرتمند جهان ارتباط برقرار کرده و آنان را به سوی صلح و اتحاد فرا می‌خواندیم.

    جنبش "چشم سوم" که انسان را به سوی بصیرتی ژرف و واقع‌بینانه دعوت می‌کند و نوید صلحی پایدار می‌دهد، حدود یک دهه است که با برگزاری شش تور جهانی و بازدید از بیست کشور مختلف، در مقابل یادمان‌های جنگ، پارلمان‌ها و دیگر مراکز مهم جهانی، به فعالیت خود ادامه می‌دهد. اکنون که زمزمه‌های جنگ جهانی سوم در گوش جان می‌پیچد، انگیزه‌ای مضاعف برای توقف این مسیر می‌یابم. آیا بشریت جز عشق‌ورزی، صلح و انسان‌دوستی سزاوار چیز دیگری است؟ پاسخ این پرسش را پس از سال‌ها تلاش و تعامل با انسان‌هایی از سراسر جهان، با قاطعیت «نه» می‌دانم. اما چگونه می‌توان صدای بلند مردم را به گوش سیاستمداران جهان رساند؟

    جویای صلح - کاخ شون‌برون
    جویای صلح - کاخ شون‌برون
    جویای صلح - کاخ شون‌برون

    کاخ شون‌برون، با بیش از هزار و چهارصد اتاق، نه تنها یکی از بزرگترین کاخ‌های اروپا که به راستی نگینی درخشان در تاج امپراتوری هابسبورگ است. این بنای باشکوه، که زمانی محل سکونت امپراتوران بوده، امروزه نیز با شکوه و عظمت خود، گردشگران را به سوی خویش می‌خواند.

    فرانتس ژوزف اول، آن امپراتور بلندآوازه، در همین کاخ چشم به جهان گشود. دیوارهای این کاخ، شاهد لحظات تاریخی بسیاری بوده‌اند و قصه‌های ناگفته‌ای را در دل خود نهفته دارند. زیرزمین‌های کاخ، دنیایی پنهان را آشکار می‌کنند؛ شبکه‌ای پیچیده از تونل‌ها و اتاق‌هایی که زمانی قلب تپنده‌ی این کاخ بوده است. این طراحی پیچیده الهام بخش پازل ها و بازی های بیشماری است.

    شون‌برون تنها یک کاخ نیست؛ بلکه موزه‌ای زنده از تاریخ، هنر و معماری است. موتزارتِ نابغه، در کودکی اش در همین سالن‌ها به هنرنمایی پرداخته و موسیقی خود را نواخته است. معماری باروک این کاخ، با جزئیات بی‌نظیرش، الهام‌بخش هنرمندان و معماران بسیاری بوده است. تا جایی که حتی آدولف هیتلر، شیفته‌ی زیبایی آن، دست به قلم برده و تصویری از این کاخ را به تصویر کشیده است. باورتان میشود؟

    کاخ شون‌برون

    آلبرتینا: بخش دوم

    در سفرهایم اغلب آرامشی عجیب دارم، نمی دانم خوشحالم یا غمگین. درست مانند آرامش سربازی در پایان جنگ زمانی که دود هنوز از همه جا برمیخیزد. از ابتدای زندگی برایم به نظر می رسید احسااساتی را تجربه می کنم که اشتراکش با دیگران ممکن نیست، این زیربنای سفرهای تنهایی ام بود.

    گاه ممکن است بخواهم مدتها به نوری که بر دیواری تابیده خیره شوم؛ نوع تابش نور، زاویه ها و رنگ های پدید آمده از آن می تواند مرا مدتها خیره کند. ممکن است با قطعاتی از شوپن مدتها از پنجره ای بیرون را تماشا کنم. من ممکن است با یک اتفاق کوچک از شهری متنفر شوم، یا برعکس، ممکن است دلم بخواهد آنجا زیست کنم.

    وین برایم به گونه ای دیگر رقم خورد. همه جا برایم یادآور تاریخ وین بود، عاشقانه هایی که خوانده بودم، یا فیلم هایی که تماشا کرده بودم. به یاد فیلم "پیش از طلوع" می افتادم، راستش را بخواهید دوست داشتم داستانی شبیه شخص نخست فیلم را تجربه کنم. عاقبت تنها عکسی به تنهایی در لوکیشن آلبرتینا برایم باقی ماند.

    این واپسین لحظاتم در وین است.

    آلبرتینا: بخش دوم
    آلبرتینا: بخش دوم

    تگ ها

    Vienna

    Austria

    Mozart

    Beethoven

    0 دیدگاه

    بارگذاری دیدگاه ها